توضیح مکانیسم‌های دفاعی در روان‌شناسی (+ مثال‌ها)

به تعدادی از دفاع از نفس اشاره کرد که او در سراسر آثار مکتوب خود به آنها اشاره می کند. دخترش آنا فروید (1936) این ایده ها را توسعه داد و آنها را به تفصیل بیان کرد و ده مورد از خود را اضافه کرد. بسیاری از روانکاوان انواع دیگری از دفاع از خود را نیز اضافه کرده اند.

مکانیسم‌های دفاعی استراتژی‌های روان‌شناختی هستند که به طور ناخودآگاه برای محافظت از فرد در برابر اضطراب ناشی از افکار یا احساسات غیرقابل قبول استفاده می‌شوند. بر اساس تئوری فرویدی، مکانیسم‌های دفاعی شامل تحریف واقعیت در زنان می‌شود تا بهتر بتوانیم با یک موقعیت کنار بیاییم.

10 مکانیسم دفاعی: آنها چه هستند و چگونه به ما در مقابله با آن کمک می کنند

ما از مکانیسم‌های دفاعی برای محافظت از خود در برابر احساس اضطراب یا گناه استفاده می‌کنیم، که به دلیل احساس خطر یا به دلیل اینکه شناسه یا سوپرایگوی ما بیش از حد خواستار می‌شود، به وجود می‌آید.

مکانیسم‌های دفاعی در سطح ناخودآگاه عمل می‌کنند و به دفع احساسات ناخوشایند (مثلاً اضطراب) کمک می‌کنند یا چیزهای خوب را برای فرد بهتر می‌کنند.

مکانیسم های دفاع از خود طبیعی و طبیعی هستند. هنگامی که آنها از تناسب خارج می شوند (یعنی با تکرار استفاده می شوند)، روان رنجورها مانند حالت های اضطرابی، فوبیا، وسواس ها یا هیستری ایجاد می شوند.

در اینجا چند مکانیسم دفاعی رایج وجود دارد: تعداد زیادی مکانیسم دفاعی وجود دارد. موارد اصلی در زیر خلاصه شده است.

انکار

انکار یک مکانیسم دفاعی پیشنهاد شده توسط آنا فروید است که شامل امتناع از پذیرش واقعیت است، بنابراین رویدادهای خارجی را از آگاهی مسدود می کند.

اگر موقعیتی بیش از حد قابل کنترل باشد، ممکن است فرد با امتناع از درک آن یا با انکار وجود آن واکنش نشان دهد.

همانطور که ممکن است تصور کنید، این یک دفاع بدوی و خطرناک است – هیچ کس واقعیت را نادیده نمی گیرد و برای مدت طولانی از آن دور می شود! می‌تواند به تنهایی یا معمولاً در ترکیب با مکانیسم‌های ظریف‌تر دیگری که از آن پشتیبانی می‌کنند، عمل کند.

مصداق انکار چیست؟

بسیاری از مردم از انکار در زندگی روزمره خود استفاده می کنند تا از برخورد با احساسات دردناک یا بخش هایی از زندگی خود که نمی خواهند اعتراف کنند اجتناب کنند.

برای مثال، شوهر ممکن است از تشخیص علائم آشکار خیانت همسرش امتناع کند. ممکن است یک دانش آموز از عدم آمادگی آشکار خود برای امتحان خودداری کند!

سرکوب

سرکوب یک مکانیسم دفاعی ناخودآگاه است که توسط ایگو برای جلوگیری از آگاه شدن افکار مزاحم یا تهدید کننده به کار می رود.

سرکوب، که آنا فروید آن را «فراموشی با انگیزه» نیز می نامد، دقیقاً همین است: ناتوانی در به یاد آوردن موقعیت، شخص یا رویداد تهدیدکننده. افکاری که اغلب سرکوب می شوند، افکاری هستند که منجر به احساس گناه از سوی سوپرایگو می شوند.

این دفاع در درازمدت خیلی موفق نیست، زیرا شامل تحمیل آرزوها، ایده‌ها یا خاطرات آزاردهنده به ناخودآگاه است، جایی که اگرچه پنهان هستند، اما باعث ایجاد اضطراب می‌شوند.

خاطرات سرکوب شده ممکن است از طریق ابزارهای ناخودآگاه و در اشکال تغییر یافته ظاهر شوند، مانند رویاها یا لغزش های زبان (“لغزش های فرویدی”).

مصداق سرکوب چیست؟

برای مثال، در عقده ادیپ، افکار پرخاشگرانه درباره والدین همجنس سرکوب شده و به سمت ناخودآگاه رانده می‌شوند.

فرافکنی

فرافکنی یک مکانیسم دفاعی روانشناختی است که توسط آنا فروید پیشنهاد شده است که در آن فرد افکار، احساسات و انگیزه های ناخواسته را به شخص دیگری نسبت می دهد.

فرافکنی، که آنا فروید آن را جابجایی به بیرون نیز می نامد، تقریباً کاملاً برعکس چرخش علیه خود است. این شامل تمایل به دیدن خواسته های غیر قابل قبول خود در افراد دیگر است.

به عبارت دیگر، آرزوها هنوز وجود دارند، اما آنها دیگر خواسته های شما نیستند.

نمونه ای از فرافکنی چیست؟

افکاری که معمولاً به دیگری فرافکنی می شوند، آنهایی هستند که باعث احساس گناه می شوند، مانند خیالات یا افکار پرخاشگرانه و جنسی.

به عنوان مثال، ممکن است از کسی متنفر باشید، اما سوپرایگوی شما به شما می گوید که چنین نفرتی غیرقابل قبول است. شما می توانید با این باور که آنها از شما متنفرند، مشکل را “حل” کنید.

جابه جایی

جابجایی، هدایت مجدد یک تکانه (معمولاً تهاجم) به یک هدف جایگزین ناتوان است. هدف می تواند یک شخص یا یک شی باشد که می تواند به عنوان یک جایگزین نمادین عمل کند.

جابجایی زمانی اتفاق می‌افتد که شناسه بخواهد کاری را انجام دهد که Superego اجازه آن را نمی‌دهد. بنابراین Ego راه دیگری برای رهاسازی انرژی روانی Id پیدا می کند. بنابراین انتقال انرژی از یک شیء سرکوب شده به یک شی قابل قبول تر وجود دارد.

روی آوردن به خود شکل بسیار خاصی از جابجایی است که در آن فرد هدف جایگزین خود می شود.

معمولاً به جای انگیزه های مثبت بیشتر در مورد نفرت، خشم و پرخاشگری استفاده می شود و این توضیح فرویدی برای بسیاری از احساسات حقارت، گناه و افسردگی ما است.

این ایده که افسردگی اغلب نتیجه خشمی است که ما از اعتراف آن خودداری می کنیم، توسط بسیاری از مردم، چه فرویدی ها و چه غیر فرویدی ها، پذیرفته شده است.

نمونه جابجایی چیست؟

کسی که از میل جنسی خود نسبت به یک شخص واقعی احساس ناراحتی می کند، ممکن است یک فتیش را جایگزین کند.

شخصی که از مافوق خود ناامید شده است ممکن است به خانه برود و سگ را لگد بزند، یکی از اعضای خانواده را کتک بزند یا درگیر سوختن ضربدری شود.

پسرفت

رگرسیون یک مکانیسم دفاعی است که توسط آنا فروید پیشنهاد شده است که به موجب آن نفس معمولاً در پاسخ به موقعیت های استرس زا به مرحله اولیه رشد بازمی گردد.

رگرسیون به عنوان نوعی عقب نشینی عمل می کند و فرد را قادر می سازد تا از نظر روانی به دورانی برگردد که فرد احساس امنیت بیشتری می کند.

نمونه ای از رگرسیون چیست؟

وقتی مضطرب یا هراسان هستیم، رفتارهای ما اغلب کودکانه‌تر یا ابتدایی‌تر می‌شوند.

هنگامی که کودک نیاز به گذراندن مدتی در بیمارستان دارد، ممکن است دوباره شروع به مکیدن انگشت شست خود کند یا تخت را خیس کند. نوجوانان ممکن است وقتی در یک موقعیت اجتماعی که جنس مخالف را درگیر می کند، به طور غیرقابل کنترلی بخندند.

تصعید

تصعید شبیه جابه‌جایی است، اما زمانی اتفاق می‌افتد که بتوانیم احساسات غیرقابل قبول خود را به جای فعالیت‌های مخرب، به رفتارهایی تبدیل کنیم که سازنده و از نظر اجتماعی قابل قبول هستند. تصعید یکی از مکانیسم های دفاعی اولیه آنا فروید است.

تصعید برای فروید سنگ بنای زندگی متمدن بود، زیرا هنر و علم همگی جنسیت تعالی یافته هستند. (نکته: این یک مفهوم پر ارزش است که بر اساس آرمان های جامعه اروپایی در پایان قرن 1800 بنا شده است).

مصداق تصعید چیست؟

بسیاری از هنرمندان و موسیقیدانان بزرگ زندگی ناخوشایندی داشته اند و از رسانه هنر موسیقی برای بیان خود استفاده کرده اند. ورزش مثال دیگری از قرار دادن احساساتمان (به عنوان مثال، پرخاشگری) در چیزی سازنده است.

برای مثال، تثبیت در مرحله رشد دهانی ممکن است بعداً به جستجوی لذت دهان در بزرگسالی از طریق مکیدن انگشت شست، خودکار یا سیگار منجر شود. همچنین، تثبیت در مرحله مقعدی ممکن است باعث شود که فرد میل خود را برای دست زدن به مدفوع با لذت از سفالگری افزایش دهد.

عقلانی سازی

عقلانی کردن یک مکانیسم دفاعی است که توسط آنا فروید پیشنهاد شده است که شامل تحریف شناختی «واقعیت‌ها» است تا یک رویداد یا یک انگیزه را کمتر تهدیدکننده کند. وقتی بهانه‌هایی برای خودمان می‌آوریم، اغلب در سطح نسبتاً آگاهانه این کار را انجام می‌دهیم.

اما برای بسیاری از افراد، با منیت های حساس، بهانه آوردن آنقدر آسان است که هرگز واقعاً از آن آگاه نیستند. به عبارت دیگر، بسیاری از ما کاملاً آماده ایم که دروغ های خود را باور کنیم.

مصداق عقلانیت چیست؟

زمانی که فردی پذیرش موقعیتی را دشوار می یابد، دلیل منطقی برای وقوع آن ایجاد می کند. برای مثال، شخصی ممکن است یک بلای طبیعی را به عنوان «اراده خدا» توضیح دهد.

تشکیل واکنش

شکل‌گیری واکنش، که آنا فروید آن را «باور کردن برعکس» نامید، یک مکانیسم دفاعی روان‌شناختی است که در آن فرد از انکار فراتر می‌رود و برخلاف آنچه فکر می‌کند یا احساس می‌کند رفتار می‌کند.

رفتارهای آگاهانه برای جبران بیش از حد اضطرابی که فرد نسبت به افکار یا احساسات ناخودآگاه غیرقابل قبول اجتماعی خود احساس می کند اتخاذ می شود.

معمولاً یک واکنش با رفتار اغراق آمیز مانند خودنمایی و اجبار مشخص می شود.

با استفاده از شکل‌گیری واکنش، شناسه ارضا می‌شود در حالی که نفس را در غفلت از انگیزه‌های واقعی نگه می‌دارد.

درمانگران اغلب شکل‌گیری واکنش را در بیمارانی مشاهده می‌کنند که ادعا می‌کنند قویاً به چیزی اعتقاد دارند و از هرکسی که موافق نیست عصبانی می‌شوند.

نمونه ای از تشکیل واکنش چیست؟

فروید ادعا کرد که مردانی که نسبت به همجنس گرایان تعصب دارند، با اتخاذ یک نگرش خشن ضد همجنس گرایی که به متقاعد کردن آنها در مورد دگرجنس گرایی کمک می کند، در برابر احساسات همجنس گرایی خود دفاع می کنند.

نمونه دیگری از شکل گیری واکنش شامل دختر وظیفه شناس است که مادرش را دوست دارد به نفرت ادیپی از مادرش واکنش نشان می دهد.

Introjection

درون گرایی، که گاهی شناسایی نامیده می شود، شامل در نظر گرفتن ویژگی های شخصیتی شخص دیگری است، زیرا انجام این کار برخی از مشکلات عاطفی را حل می کند.

درون گرایی برای نظریه فرویدی به عنوان مکانیزمی که توسط آن سوپرایگوهای خود را پرورش می دهیم بسیار مهم است.

نمونه ای از اینتروژن چیست؟

کودکی که اغلب تنها می ماند، ممکن است به نوعی سعی کند «مادر» شود تا از ترس خود بکاهد. گاهی اوقات می توانید آنها را بگیرید که به عروسک ها یا حیوانات خود می گویند نترسید. و ما متوجه می شویم که کودک یا نوجوان بزرگتر از ستاره، نوازنده یا قهرمان ورزشی مورد علاقه خود در تلاش برای ایجاد هویت تقلید می کند.

همذات پنداری با متجاوز

همذات پنداری با متجاوز یک مکانیسم دفاعی است که توسط ساندور فرنسی پیشنهاد شد و بعدها توسط آنا فروید توسعه یافت.

این شامل این است که قربانی رفتار شخصی را اتخاذ کند که نسبت به آنها قدرتمندتر و خصمانه تر است.

با درونی کردن رفتار متجاوز، “قربانی” امیدوار است از سوء استفاده اجتناب کند، زیرا ممکن است متجاوز شروع به احساس ارتباط عاطفی با قربانی کند که منجر به احساس همدلی می شود.

مصداق همذات پنداری با متجاوز چیست؟

همذات پنداری با متجاوز، نسخه‌ای از درون‌گرایی است که بر پذیرش ویژگی‌های عمومی یا مثبت تمرکز نمی‌کند، بلکه ویژگی‌های منفی یا ترسناک را نشان می‌دهد. اگر از کسی می ترسید، می توانید تا حدی با شبیه شدن به او، بر آن ترس غلبه کنید.

یک مثال افراطی سندروم استکهلم است، که در آن گروگان‌ها با اسیرکننده(های) خود پیوند عاطفی برقرار می‌کنند و رفتارهای آنها را انجام می‌دهند.

پتی هرست توسط اسیرکنندگانش مورد آزار و اذیت قرار گرفت، با این حال او به ارتش آزادیبخش Symbionese آنها پیوست و حتی در یکی از سرقت های بانک آنها شرکت کرد. در محاکمه او به دلیل اینکه قربانی سندرم استکهلم بود تبرئه شد.

حافظه معنایی در روانشناسی

حافظه معنایی نوعی از حافظه بلندمدت است که دانش کلی، مفاهیم، حقایق و معانی کلمات را ذخیره می کند و امکان درک و درک زبان و همچنین بازیابی دانش عمومی درباره جهان را فراهم می کند.

حافظه معنایی یک دسته حافظه بلندمدت است که شامل یادآوری ایده ها، مفاهیم و حقایق است که معمولاً به عنوان دانش عمومی در نظر گرفته می شود. نمونه هایی از حافظه معنایی شامل اطلاعات واقعی مانند دستور زبان و جبر است.

حافظه معنایی با حافظه اپیزودیک تفاوت دارد در حالی که حافظه معنایی شامل دانش عمومی است، حافظه اپیزودیک شامل تجربیات زندگی شخصی است.

بحث های زیادی در مورد مناطق مغز در کار در عملکردهای حافظه معنایی وجود دارد.

در حالی که یک شبکه معنایی به صورت گرافیکی روابط بین مفاهیم مختلف را نشان می دهد، اشباع معنایی به پدیده ای اشاره دارد که در آن تکرار منجر به از دست دادن موقت معنا می شود.

 

حافظه معنایی نوعی حافظه اعلامی بلندمدت است که به حقایق، مفاهیم و ایده‌هایی اشاره دارد که در طول زندگی خود جمع‌آوری کرده‌ایم (Squire, 1992).

حافظه معنایی عموماً موضوعاتی را در بر می گیرد که به طور گسترده به عنوان دانش مشترک تعبیر می شوند، که نه منحصراً و نه بلافاصله از تجربه شخصی استخراج می شوند (مک ری و جونز، 2013).

اشتراک در Simply Psychology!

اکنون ثبت نام کنید تا بهترین های Simply Psychology را مستقیماً در صندوق پستی خود دریافت کنید.

نمونه هایی از حافظه معنایی

با یادآوری اینکه واشنگتن دی سی پایتخت ایالات متحده است و واشنگتن یک ایالت است.

با یادآوری اینکه آوریل 1564 تاریخی است که شکسپیر در آن متولد شد.

یادآوری نوع غذایی که مردم مصر باستان می خوردند.

دانستن اینکه فیل و زرافه هر دو پستاندار هستند.

تاریخچه و پیشینه

مفهوم حافظه معنایی اولین بار در سال 1972 توسط دبلیو دونالدسون و اندل تولوینگ ارائه شد. تولوینگ عمدتاً تحت تأثیر تلاش‌های Scheer و Reiff (1959) برای تمایز بین دو شکل اولیه حافظه بلندمدت، تلاش کرد تا حافظه اپیزودیک را از آنچه بعداً حافظه معنایی نامید متمایز کند.

تولوینگ (1972، ص 386)، در کتاب «حافظه اپیزودیک و معنایی»، از کلمه معنایی برای توصیف سیستمی از حافظه استفاده می‌کند که شامل «کلمات و نمادهای کلامی، معانی آنها، و مراجع، روابط بین آنها و قوانین، فرمول ها یا الگوریتم هایی برای تأثیرگذاری بر آنها.»

تولوینگ (1984) حافظه معنایی و حافظه اپیزودیک را بر اساس نحوه عملکرد، نوع اطلاعاتی که پردازش می‌کنند و کاربرد آن‌ها در کلمه واقعی و آزمایشگاه حافظه متمایز کرد.

آنچه تحقیقات نشان می دهد

از زمان پیشنهاد تولوینگ، آزمایش‌ها و آزمایش‌های زیادی برای اطمینان از صحت فرضیه او انجام شده است.

به عنوان مثال، مطالعه ای در سال 1981 توسط جاکوبی و دالاس با استفاده از 247 دانشجوی کارشناسی به عنوان آزمودنی انجام شد. این آزمایش شامل دو مرحله با شناسایی ادراکی و شناسایی اپیزودیک بود.

جاکوبی و دالاس از روش تفکیک تجربی استفاده کردند و نتایج مطالعه تمایز آشکاری را در عملکرد بین وظایف معنایی و اپیزودیک نشان داد و در نتیجه از فرضیه تولوینگ حمایت کرد.

توسعه تصویربرداری رزونانس مغناطیسی عملکردی و توموگرافی گسیل پوزیترون، کاوش فرضیه‌های مختلف مرتبط با سازمان‌دهی کار عصبی حافظه معنایی را امکان‌پذیر کرده است (ایلینگ، کریسیکو و تامپسون-شیل، 2013).

به عنوان مثال، این روش‌های تصویربرداری عصبی می‌توانند فعالیت مغزی افرادی را که درگیر کارهای شناختی مختلف هستند، از تطبیق تصاویر گرفته تا نام‌گذاری اشیا، آشکار کند.

این تحولات جدید حاکی از آن است که حافظه معنایی شامل چندین سیستم مختلف تشریحی و عملکردی است و هیچ منطقه خاصی در مغز نقش ممتازی در بازیابی یا نمایش دانش معنایی ندارد.

 

 

علاوه بر این، مطالعات تصویربرداری عصبی نشان می دهد که حافظه معنایی را می توان به انواع اطلاعات بصری مانند حرکت، فرم، اندازه و رنگ طبقه بندی کرد.

به عنوان مثال، تامسون-شیل (2003) فرض کرده است که دانش حرکت و اندازه به ترتیب توسط قشر تمپورال جانبی چپ و قشر جداری بازیابی می‌شود، در حالی که دانش فرم و رنگ توسط قشر تمپورال دو طرفه یا قشر شکمی چپ بازیابی می‌شود. .

علاوه بر این، به نظر می‌رسد شبکه‌های قشر پیش حرکتی، قشر جداری، و قشر زمانی شکمی و جانبی، بازنمایی‌های معنایی را تشکیل می‌دهند که بر اساس طبقه‌بندی و ویژگی توزیع و سازمان‌دهی شده‌اند.

با این حال، این احتمال را رد نمی کند که دانش مفهومی غیر ادراکی ممکن است در زیر نواحی قدامی قشر گیجگاهی نمایش داده شود.

در حالی که بازیابی واژگانی ممکن است به نواحی زبان پسین گره خورده باشد، پردازش معنایی در شبکه تمپوروپاریتال ممکن است به لوب گیجگاهی قدامی ملحق شود.

اپیزودیک در مقابل حافظه معنایی

حافظه معنایی بر واقعیت ها، ایده ها و مفاهیم متمرکز است. از سوی دیگر، حافظه اپیزودیک به یادآوری تجربیات خاص و ذهنی زندگی اشاره دارد.

در حالی که حافظه معنایی شامل اطلاعاتی است که عموماً از تجربیات یا احساسات شخصی حذف شده اند، حافظه اپیزودیک با تجربیات بیوگرافی خاص یک فرد مشخص می شود.

از این رو، دومی شامل رویدادهای واقعی است که در لحظات خاصی از زندگی فرد رخ داده است.

حافظه معنایی حافظه اپیزودیک دانش عمومی تجربیات شخصی حقایق، مفاهیم، معانی رویدادها و اپیزودهای خاص عینی و غیرشخصی موضوعی و شخصی به زمان یا مکان خاصی وابسته نیست جزئیات زمانی و متنی به اشتراک گذاشته شده و مشترک بین افراد منحصر به فرد برای تجارب یک فرد منحصر به فرد برای فراموشی تجارب فردی استفاده می شود. سنگ معدن حساس به تنزل یا فراموشی مثالها: شناخت پایتخت یک کشور، درک مفاهیم ریاضی مثالها: یادآوری یک جشن تولد خاص، یادآوری یک سفر تعطیلات

حافظه معنایی به دانش و حقایق کلی اشاره دارد، در حالی که حافظه اپیزودیک شامل تجربیات شخصی و رویدادهای خاص مرتبط با زمان و مکان خاص است.

شبکه معنایی

شبکه معنایی یک نمایش گرافیکی مبتنی بر شناخت دانش است که روابط بین مفاهیم مختلف در یک شبکه را نشان می دهد (سووا، 1987). یک سلسله مراتب طبقه بندی ممکن است سازماندهی قوس ها و گره های شبکه معنایی را ترتیب دهد.

گره نمادی است که یک کلمه، ویژگی یا مفهوم خاص را نشان می دهد، در حالی که کمان نمادی است که مخفف یک رابطه دو مکان بین گره ها است (Arbib، 2002). بر خلاف شبکه های عصبی، شبکه های معنایی بعید است از نمایش های توزیع شده برای مفاهیم استفاده کنند.

یک شبکه معنایی می تواند یک گراف جهت دار یا غیر جهت دار باشد (سووا، 1987). در حالی که رئوس آن مفاهیم را نشان می دهد، یال ها نشان دهنده روابط معنایی بین مفاهیم هستند.

این لبه ها زمینه های معنایی مختلف را به هم متصل یا نگاشت می کنند. مدل‌های درک و گفتمان منطقی و هوش مصنوعی اغلب شبکه‌های معنایی را به تصویر می‌کشند (Barr & Feigenbaum 1982).

علاوه بر این، گسترش فعال‌سازی همواره پردازش شبکه معنایی را مشخص می‌کند (آربیب، 2002). فعال سازی گسترده عملی است که به موجب آن فعال شدن یک گره منجر به فعال شدن گره های دیگر از طریق پیوندهای به هم پیوسته آنها می شود (کالینز و کویلیان، 1972).

برخی از برنامه‌های پردازش زبان طبیعی، مانند ابهام‌زدایی معنایی کلمه و تجزیه معنایی، از شبکه‌های معنایی استفاده می‌کنند (Hoifung & Domingos، 2009؛ Sussna، 1993).

اشباع معنایی

اشباع معنایی به موقعیتی اشاره دارد که در آن تکرار یا ارزیابی گسترده یک عبارت یا کلمه منجر به از دست دادن موقت معنای آن برای کسی می شود که آن کلمه یا عبارت را بی معنی می بیند (داس، 2014).

 

اشباع معنایی اولین بار به عنوان یک اصطلاح در سال 1962 توسط لئون جیمز جاکوبوویتس معرفی شد، که نشان داد چگونه تمرینات شناختی مختلف می توانند از طریق چندین آزمایش باعث اشباع معنایی شوند.

به گفته جاکوبوویتس (1962)، تکرار کلامی در قشر مغز یک الگوی عصبی را ایجاد می کند که با معنای کلمه مطابقت دارد. تکرار سریع، که شلیک مکرر فعال سازی عصبی مرکزی و فعالیت حسی-حرکتی محیطی را امکان پذیر می کند، منجر به مهار واکنشی می شود که شدت فعالیت ها را با هر تکرار کاهش می دهد.

نمونه هایی از اشباع معنایی شامل موارد زیر است:

تکرار کلمات به صورت شفاهی و سپس گروه بندی آنها به ایده ها

ارقام رتبه بندی که به طور مکرر در مدت زمان کوتاهی نشان داده می شوند

تکرار مجموعه ای از اعداد با صدای بلند و اضافه کردن آنها به زودی پس از آن

علاوه بر این، اشباع معنایی از طریق استفاده از فعالیت های شناختی خاص برای تغییر رفتار از طریق حساسیت زدایی سیستمیک در درمان فوبیا ادغام شده است (Jakobovits, 1966). علاوه بر این، استفاده از تکرار برای القای اشباع معنایی برای پرداختن به احساسات منفی مرتبط با گفتار برای کاهش اضطراب گفتار شناخته شده است.

علاوه بر این، تحقیقات ارزش بالقوه اشباع معنایی را به عنوان ابزاری برای درک بهتر یادگیری کلمات، خواندن مؤثر و چندزبانگی نشان داده است (فیشمن، 2014؛ تیان و هوبر، 2010).

مناطق مغز مرتبط با حافظه معنایی

عصب‌شناسی پشت حافظه معنایی مدت‌ها موضوع بحث بوده است. بسیاری از پزشکان و محققان معتقدند که سیستم‌های مغزی که حافظه معنایی را ذخیره می‌کنند، همان سیستم‌هایی هستند که حافظه اپیزودیک را ذخیره می‌کنند (ورقا خادم، 1997).

بر اساس این دیدگاه، تشکیل هیپوکامپ و لوب های گیجگاهی داخلی نقش حیاتی در ذخیره سازی حافظه معنایی دارند. این گزاره بر این باور است که در حالی که شکل گیری هیپوکامپ با رمزگذاری خاطرات امکان تشکیل خاطرات را فراهم می کند، قشر مغز حافظه های رمزگذاری شده را ذخیره می کند.

این فرضیه علاوه بر این نشان می‌دهد که از آنجایی که تشکیل هیپوکامپ فقط شامل هیپوکامپ نیست، بلکه شامل قشر آنتورینال و قشر پریرینال نیز می‌شود که قشر پارا هیپوکامپ را تشکیل می‌دهند، رمزگذاری اطلاعات ممکن است از نظر فیزیولوژیکی خارج از خود هیپوکامپ باشد.

پشتیبانی از این نظریه ناشی از مطالعه‌ای بر روی بیماران فراموشی است که علیرغم آسیب به هیپوکامپ خود، توانستند حافظه معنایی دست نخورده را نشان دهند. قشر پارا هیپوکامپ این افراد در امان مانده بود.

با این حال، بر خلاف دیدگاه فوق، برخی از محققان معتقدند که حافظه معنایی در نئوکورتکس زمانی قرار دارد، در حالی که برخی دیگر معتقدند که در تمام مناطق مغز توزیع شده است (ورقا خادم، 1997) (بایندر و دسای، 2011).

به عنوان مثال، گروه دوم معتقد است که حافظه یک سگ ممکن است از قشر بینایی و قشر شنوایی ناشی شود. در حالی که ممکن است پارس سگ در مورد دوم ثبت شده باشد، ویژگی های بصری سگ ممکن است وارد مورد اول شده باشد.

 

 

 

آناتومی هیپوکامپ، عملکرد، مکان و آسیب

در روانشناسی، هیپوکامپ ساختار مهمی در لوب تمپورال داخلی مغز است. نقش حیاتی در شکل گیری و بازیابی خاطرات، جهت یابی فضایی و پاسخ های عاطفی ایفا می کند. آسیب به هیپوکامپ می تواند منجر به اختلالات حافظه و مشکل در شکل گیری خاطرات جدید شود که اهمیت آن را در یادگیری و شناخت برجسته می کند.

هیپوکامپ در کجا قرار دارد؟

هیپوکامپ ساختاری منحنی شکل در لوب تمپورال است

هیپوکامپ بخشی از سیستم لیمبیک، گروهی از ساختارهایی است که در پردازش و تنظیم احساسات و خاطرات نقش دارند.

هیپوکامپ که به شدت با شکل گیری خاطرات مرتبط است، محل ذخیره اولیه خاطرات بلندمدت جدید است و در انتقال این خاطرات بلندمدت به خاطرات ماندگارتر نقش دارد.

در هر نیمکره مغز دو هیپوکامپ وجود دارد که در لوب تمپورال، درست بالای هر گوش قرار دارند.

هیپوکامپ یکی از مناطقی از مغز است که بیشتر مورد مطالعه قرار گرفته است و همچنین یکی از معدود مکان هایی است که در آن نوروژنز رخ می دهد، فرآیندی که طی آن نورون های جدید تولید می شوند.

از نظر تاریخی، اعتقاد بر این بود که هیپوکامپ در درجه اول در بویایی (حس بویایی) نقش دارد، که به اشتباه تصور می شد ورودی مستقیم را از پیاز بویایی دریافت می کند.

با این حال، به دلیل نقش هیپوکامپ در حافظه بوها (به عنوان مثال، بوی خاصی که خاطرات یک رویداد خاص از گذشته را ایجاد می کند)، همچنان علاقه به واکنش های بویایی وجود دارد.

آناتومی

 

هیپوکامپ عمدتاً از سلول‌های هرمی تشکیل شده است که نورون‌های چندقطبی هستند که عملکردهای برانگیختگی و تصویری دارند. این ساختار همچنین به مناطق مختلفی به نام فیلدهایی با نام های CA1، CA2، CA3 و CA4 تقسیم می شود.

هیپوکامپ ورودی دریافت می کند و خروجی را از طریق قشر آنتورینال به بقیه مغز می فرستد. این ناحیه ای است که به شدت و به طور متقابل با بسیاری از قسمت های دیگر قشر مغز مرتبط است و به عنوان رابط بین هیپوکامپ و سایر قسمت های مغز عمل می کند.

هیپوکامپ ورودی را از مناطقی مانند قشر جلوی مغز، شکنج سینگولیت قدامی و ناحیه پیش پستانی مغز دریافت می کند، به این معنی که می تواند به تغییرات این نواحی پاسخ دهد و خروجی ارسال کند.

عملکرد هیپوکامپ

تشکیل حافظه

هیپوکامپ در سازماندهی و ذخیره خاطرات جدید مهم است، به ویژه آنهایی که خاطرات بیانی هستند (به عنوان مثال، خاطرات مربوط به حقایق و رویدادها).

این ناحیه همچنین با اتصال احساسات و عواطف به این خاطرات، مسئول تقویت خاطرات است. به عنوان مثال، هیپوکامپ با آمیگدال، ساختاری مرتبط با احساسات، به ویژه ترس، پیوند دارد و تقریباً شبیه آن است.

آمیگدال می‌تواند با هیپوکامپ کار کند تا احساسات را با خاطرات جدید مرتبط کند تا آنها را تقویت کند. اساساً، اگر حافظه دارای عنصر ترس باشد، احتمال به خاطر سپردن آن بیشتر می شود.

یک مطالعه موردی معروف در سال 1953 روی یک بیمار به نام HM، بخش‌هایی از لوب‌های گیجگاهی داخلی او (از جمله هیپوکامپ) برداشته شد. آنها در تلاشی برای درمان تشنج‌های صرع او برداشته شدند.

مشخص شد که عملکردهای شناختی HM دست نخورده باقی مانده است، اما پس از انجام این عمل، او توانایی تشکیل خاطرات جدید (همچنین به عنوان فراموشی انتروگراد) را از دست داد.

این مطالعه موردی این دیدگاه را تقویت کرد که هیپوکامپ در ایجاد خاطرات جدید ضروری است.

حافظه فضایی و ناوبری

یکی دیگر از عملکردهای مهم هیپوکامپ، نقش آن در جهت یابی فضایی است.

اعتقاد بر این است که قسمت عقبی هیپوکامپ در پردازش خاطرات فضایی نقش دارد. این برای این است که بتوانیم محیط اطراف خود را رمزگذاری کنیم و به یاد بیاوریم که همه چیز کجاست.

در حافظه‌های فضایی‌مان، یک نقشه شناختی داریم، یک بازنمایی ذهنی حاوی اطلاعات مکان‌های نسبی در محیط‌های خاص.

 

با استفاده از نقشه‌های شناختی، می‌توانیم اطلاعات مربوط به محیط خود را کدنویسی، ذخیره، یادآوری و رمزگشایی کنیم، که می‌توان از آن‌ها هنگام پیمایش در محیط‌هایی که با آن‌ها آشنا هستیم استفاده کرد.

به عنوان مثال، رانندگان تاکسی معمولاً دارای نقشه های شناختی گسترده و دقیق در نظر گرفته می شوند، بنابراین آنها می توانند در خیابان ها و مکان های دیدنی بدون گم شدن حرکت کنند.

مگوایر و همکاران (2000) 16 راننده تاکسی لندن را مورد مطالعه قرار داد و متوجه افزایش حجم ماده خاکستری در هیپوکامپ خلفی در مقایسه با گروه کنترل شد. این ناحیه از مغز در حافظه کوتاه مدت و ناوبری فضایی نقش دارد.

انتقال خاطرات بلند مدت

اگرچه هیپوکامپ در حافظه نقش دارد، اما تصور نمی‌شود که خاطرات بلندمدت در این ساختار ذخیره شوند.

در عوض، اعتقاد بر این است که هیپوکامپ مرکز انتقال خاطرات طولانی مدت است. این بدان معنی است که می تواند اطلاعات حافظه را دریافت کند، آن را ثبت کند، سپس به طور موقت آنها را ذخیره کند و سپس به حافظه های بلند مدت منتقل شود.

تصور می شود که خواب نقش مهمی در این فرآیند بازی می کند.

اطلاعات در هیپوکامپ در این ناحیه گردش می کند در حالی که نورون ها شروع به رمزگذاری این اطلاعات از طریق فرآیندی به نام تقویت طولانی مدت می کنند.

تقویت طولانی مدت نوعی انعطاف پذیری عصبی است و مکانیزمی حیاتی در ذخیره سازی حافظه است.

هنگامی که این اتفاق در هیپوکامپ رخ می دهد، قوی ترین اطلاعات در حال گردش به ناحیه مغزی که از آنجا منشا گرفته بازمی گردد تا خاطرات کوتاه مدت را به خاطرات بلند مدت تبدیل کند.

آسیب به هیپوکامپ

اگر فردی اختلال عملکرد هیپوکامپ خود را تجربه کند، ممکن است یک یا چند مورد از علائم زیر را تجربه کند:

از دست دادن حافظه – این می تواند هر چیزی از اختلال خفیف تا شدید باشد

سرگردانی

ناتوانی در ایجاد خاطرات جدید، اما خاطرات مدت ها قبل تحت تأثیر قرار نمی گیرند

ناتوانی در به خاطر سپردن مسیرها

ناتوانی در به خاطر سپردن مکان هایی که باید آشنا باشند

ناتوانی در یادآوری کلمات

ناتوانی در به خاطر سپردن اطلاعات جدید مانند به خاطر سپردن یک سخنرانی

مشخص شده است که علائم کلاسیک بیماری آلزایمر، از جمله از دست دادن حافظه و سردرگمی، با کاهش فعالیت هیپوکامپ مرتبط است.

سایر علائم شروع زودهنگام آلزایمر از دست دادن حافظه کوتاه مدت و مشکل در پیروی از دستورالعمل ها است. با ایجاد این وضعیت، حجم هیپوکامپ کاهش می یابد و عملکرد آن در زندگی روزمره دشوارتر می شود.

به طور مشابه، انحطاط سلولی در هیپوکامپ با شروع آلزایمر اولیه مرتبط است (Aand & Dhikav, 2012).

ضعیف شدن هیپوکامپ می تواند به سادگی ناشی از افزایش سن باشد و منجر به این کاهش شناختی در افراد مسن شود. با این حال، ممکن است دلایل دیگری برای ضعیف شدن یا اختلال عملکرد وجود داشته باشد.

هیپوکامپ حاوی سطوح بالایی از گیرنده های گلوکوکورتیکوئیدی است که آن را مستعد استرس طولانی مدت می کند. استرس طولانی مدت می‌تواند به هیپوکامپ آسیب برساند، و شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد افرادی که استرس شدید ضربه‌ای را تجربه کرده‌اند، آتروفی هیپوکامپ را نشان می‌دهند.

آسیب به هیپوکامپ همچنین می تواند نتیجه ضربه به این ناحیه، گرسنگی اکسیژن، سکته مغزی یا صرع لوب گیجگاهی داخلی باشد. پیشنهاد می شود که حدود 50 تا 75 درصد از افرادی که صرع دارند، به هیپوکامپ خود آسیب می رسانند، که به این معنی است که این افراد ممکن است در نتیجه مشکلات حافظه داشته باشند.

شواهدی وجود دارد که آتروفی هیپوکامپ را با اختلالات شناختی مانند افسردگی، اختلال دوقطبی و اسکیزوفرنی مرتبط می کند (Weis et al., 2007; Sheline et al., 2002).

مشخص شده است که کسانی که افسردگی شدید دارند حجم هیپوکامپ خود را کاهش داده اند و باعث می شود تا 10 درصد اندازه معمول کوچک شود (Videbech & Ravnkilde, 2004).

به طور مشابه، مدت زمانی که فردی از افسردگی رنج می برد با شدت آتروفی هیپوکامپ مرتبط است. پیشنهاد می شود که دلیل این امر می تواند این باشد که افسردگی ممکن است باعث استرس طولانی مدت شود.

 

به همین ترتیب، کاهش حجم هیپوکامپ به طور مداوم یک یافته اصلی در مغز افرادی است که اسکیزوفرنی دارند. ناهنجاری های عملکردی و بیوشیمیایی نیز در هیپوکامپ این افراد یافت شده است (Anand & Dhikav, 2012).

در حالی که شرایطی مانند آلزایمر و اسکیزوفرنی همیشه قابل پیشگیری نیستند، روش‌های سبک زندگی وجود دارد که می‌تواند به تقویت هیپوکامپ کمک کند.

به عنوان مثال، مشخص شده است که تمرینات بدنی راهی است که می تواند هیپوکامپ را تقویت کند زیرا نوروژنز را تحریک می کند (ون پراگ، شوبرت، ژائو و گیج، 2005).

توانایی مدیریت استرس می تواند تعداد انتقال دهنده های عصبی مرتبط با استرس را که توسط هیپوکامپ جذب می شوند کاهش دهد. برخی از روش‌های ساده می‌توانند تمرینات تنفس عمیق، تمرکز حواس یا مدیتیشن باشند.

از آنجایی که هیپوکامپ بیشتر به حافظه اهمیت می دهد، انجام فعالیت های مبتنی بر حافظه می تواند به فعال نگه داشتن هیپوکامپ کمک کند.

تمریناتی مانند تلاش برای حفظ لیست کلمات یا خواندن و نوشتن همگی می توانند به عملکرد صحیح هیپوکامپ کمک کنند.

مطالعات پژوهشی

نوردانسکوگ و همکاران (2010) تحقیقاتی را در مورد درمان افسردگی با تمرکز بر تلاش برای افزایش حجم هیپوکامپ بیماران انجام داد. محققان از درمان تشنج الکتریکی (ECT) استفاده کردند، روشی که در آن جریان‌های الکتریکی کوچکی از مغز عبور می‌کنند و عمداً باعث ایجاد یک تشنج کوتاه می‌شوند. ECT برای تسکین افسردگی بسیار موثر است.

پس از یک سری ECT، افزایش قابل توجهی در حجم هیپوکامپ بیماران مشاهده شد. از آنجایی که حجم افزایش می یابد، این می تواند نشان دهد که هیپوکامپ ممکن است نقش کلیدی در درمان افسردگی داشته باشد.

Montagrin، Saiote و Schiller (2017) پیشنهاد کرده اند که هیپوکامپ ممکن است بیش از نقشه های شناختی اطلاعات فضایی را در خود جای دهد.

آنها فرض می کنند که هیپوکامپ ممکن است در شکل گیری نقشه های اجتماعی دخیل باشد، زیرا شواهد حاکی از نقش هیپوکامپ در حمایت از حافظه اجتماعی، نمایش ابعاد مختلف فضای اجتماعی، ردیابی رفتار اجتماعی پویا و حفظ یک نقشه انعطاف پذیر است که امکان انطباق با زمینه های اجتماعی جدید را فراهم می کند.

محققان پیشنهاد می‌کنند که از نقشه‌های اجتماعی برای هدایت ما در فضاهای اجتماعی استفاده کنیم، همانطور که نقشه‌های شناختی می‌توانند به ما کمک کنند تا از نظر فیزیکی مسیرمان را در اطراف حرکت کنیم.

دانشمندان علوم اعصاب از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی، که یکی از آنها تد برگر نام دارد، در حال ساخت هیپوکامپ مصنوعی هستند که ممکن است روزی به مردم کمک کند تا حافظه خود را از دست ندهند. برگر و همکارانش توانستند ساختار هیپوکامپ را با تحریک مغز به روشی خاص برای ایجاد خاطرات در موش‌ها و میمون‌ها تقلید کنند.

در یک مطالعه آزمایشی کوچک بر روی انسان، افرادی که این ایمپلنت را نصب کردند، عملکرد بهتری در وظایف حافظه داشتند. این ایمپلنت با برقراری ارتباط با مغز از طریق الکترودهایی که در دو طرف هیپوکامپ قرار می گیرند، کار می کند. اگر این تحقیق به موفقیت خود ادامه دهد، می تواند به توقف شروع شرایطی که بر حافظه تأثیر می گذارد، مانند بیماری آلزایمر و زوال عقل کمک کند.

مگوایر و همکاران (2000) بررسی کرد که آیا رانندگان تاکسی لندن و رانندگان تاکسی غیرلندنی تفاوت هایی در مغز خود دارند یا خیر. گروه آزمایش 16 راننده مرد تاکسی لندن و گروه کنترل 50 اسکن MRI از مردان راست دست بودند.

اسکن MRI بر روی گروه آزمایش انجام شد و با گروه کنترل مقایسه شد. آنها متوجه افزایش ماده خاکستری در مغز رانندگان تاکسی شدند.

هیچ تفاوتی در اندازه هیپوکامپ وجود نداشت، اما تفاوت در شکل قابل مشاهده بود. آنها به این نتیجه رسیدند که هیپوکامپ مطابق با تقاضای حافظه فضایی تغییر می کند، که از انعطاف پذیری مغز پشتیبانی می کند.

 

درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی (MBCT) چیست؟

درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی (MBCT) عناصری از تمرین ذهن آگاهی و درمان شناختی رفتاری را ترکیب می کند تا به افراد کمک کند تا آگاهی و پذیرش بیشتری نسبت به افکار، احساسات و تجربیات خود به منظور پرورش تاب آوری و جلوگیری از عود افسردگی و اضطراب ایجاد کنند.

این روان‌درمانی برای کمک به افرادی که دوره‌های مکرر افسردگی را تجربه می‌کنند و کمک به جلوگیری از بازگشت افسردگی طراحی شده است. مداخلات ذهن آگاهی برای بهبود علائم OCD نویدبخش بوده است (Pseftogianni et al., 2023).

MBCT معمولاً به شکل 8 جلسه هفتگی است، با مدیتیشن های هدایت شده همراه با برنامه به طوری که شرکت کنندگان می توانند مهارت های خود را در خانه در طول دوره تمرین کنند.

درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی (MBCT) نوعی روان درمانی است که شامل درمان شناختی، مدیتیشن و ذهن آگاهی است.

ذهن آگاهی چیست؟

ذهن آگاهی نوعی مراقبه است که بر آگاهی از هرگونه احساس و احساس در لحظه حال بدون تفسیر یا قضاوت تمرکز دارد.

این یک نوع آگاهی دلسوزانه است که با حسی از دانستن آنچه در دنیای بیرونی و درونی در حال وقوع است، اتفاق می افتد.

ذهن آگاهی در سال‌های اخیر محبوبیت زیادی پیدا کرده است و می‌تواند شامل روش‌های تنفس، تصویرسازی هدایت‌شده و سایر شیوه‌ها برای آرامش بدن و ذهن و کمک به کاهش استرس و اضطراب باشد.

درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی چگونه ایجاد شد؟

در دهه 1990، روان‌شناسان جان تیزدیل و فیلیپ بارنارد دریافتند که ذهن دارای دو حالت اصلی است: حالت «انجام دادن» و حالت «بودن».

حالت «انجام» هدف‌محور است و زمانی آغاز می‌شود که ذهن تفاوتی بین وضعیت و چگونگی انجام کارها ببیند. در حالی که حالت «بودن» بر روی دستیابی به اهداف خاص متمرکز نیست، بلکه بر پذیرش و اجازه دادن به آنچه هست متمرکز است.

مشخص شد که حالت «بودن» حالتی بود که به تغییرات عاطفی پایدار منجر شد.

بنابراین، روانشناسان به این نتیجه رسیدند که شناخت درمانی مؤثر نه تنها باید آگاهی شناختی بلکه حالت «بودن» ذهن را نیز ارتقا دهد، مانند پیشنهادهای ذهن آگاهی.

روانپزشکان زیندل سگال و مارک ویلیامز و همچنین جان کابات زین درگیر شدند و به ترکیب این ایده های جدید در مورد شناخت درمانی با برنامه کاهش استرس مبتنی بر ذهن آگاهی Kabat-Zinn در سال 1979 کمک کردند تا چیزی به نام MBCT ایجاد شود.

این برنامه به طور خاص برای افسردگی ایجاد شده است. آنچه در مورد افسردگی شناخته شده است این است که این یک وضعیت عود کننده و اپیزودیک است و افراد بیشتر احتمال دارد که دوره های افسردگی را برای سال ها ادامه دهند.

با MBCT، ایده این است که فرد مبتلا به افسردگی مهارت‌هایی را یاد می‌گیرد تا مارپیچ‌های افکار منفی را در حین وقوع پیدا کند و بتواند قبل از تبدیل شدن به یک دوره افسردگی از آنها جدا شود.

اهداف شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی

وب‌سایت MBCT سه روشی را بیان می‌کند که تمرین ذهن آگاهی می‌تواند به افراد کمک کند:

برای کمک به درک اینکه افسردگی چیست.

برای کمک به شما در کشف چه چیزی شما را در برابر مارپیچ های خلقی آسیب پذیر می کند و چرا در انتهای مارپیچ گیر می کنید.

به شما کمک می کند تا ارتباط بین تفکر منفی و مارپیچ های رو به پایین را ببینید. این شامل تعیین استانداردهای غیرواقعی بالا برای خود، احساس اینکه شما به اندازه کافی خوب نیستید، و راه هایی است که ممکن است ارتباط خود را با چیزی که زندگی را ارزش زندگی کردن دارد از دست بدهید.

MBCT در مقابل CBT

MBCT و درمان شناختی رفتاری (CBT) به شناخت افکار غیر مفید کمک می‌کند و شامل یادگیری این است که این افکار واقعیت نیستند، بلکه چیزی هستند که می‌توان دید وسیع‌تری نسبت به آن داشت.

هدف هر دو این است که فرد احساس کند کمتر به سمت واکنش‌های خودکار نسبت به افکار، احساسات و رویدادها کشیده می‌شود. همچنین، هر دو CBT و MBCT درمان‌های کوتاه‌مدت تا میان‌مدت هستند و هر دو برای افرادی که افسردگی و اضطراب دارند بهترین کار را دارند.

تفاوت اصلی بین این دو روش درمانی این است که MBCT از ذهن آگاهی استفاده می کند، که شامل تشخیص آنچه در لحظه حال می گذرد و اینکه فرد چگونه در لحظه حال فکر می کند، احساس می کند و تجربه می کند.

از سوی دیگر، CBT از شناخت برای درک فرآیندهای تفکر منفی استفاده می‌کند – بسیار تحلیلی است و مشتریان احساسات و واکنش‌های خود را به عنوان تکلیف ترسیم می‌کنند.

بنابراین، در حالی که MBCT توجه به آنچه در اطراف فرد می گذرد را تشویق می کند، CBT فرد را تشویق می کند که دائماً به افکار خود توجه کند.

CBT همچنین فرد را تشویق می‌کند تا افکار غیر مفید را بیرون کند، در حالی که MBCT شامل اجازه دادن به افکار منفی بدون قضاوت در ذهن است.

تکنیک

MBCT از ترکیبی از مراقبه ذهن آگاهی، بازسازی شناختی و آموزش روانی استفاده می کند تا به افراد کمک کند تا الگوهای فکری غیرمفید را تشخیص دهند و اصلاح کنند، شفقت به خود را افزایش دهند و ذهنیتی متمرکزتر و پذیرنده تر ایجاد کنند.

تکنیک‌های MBCT از تکنیک‌های مبتنی بر ذهن‌آگاهی ترکیب شده با CBT استفاده می‌کند تا به افراد کمک کند تا خودآگاهتر، بر حال متمرکز شوند و احساسات خود را بپذیرند.

در زیر برخی از تکنیک هایی که به طور خاص در MBCT استفاده می شود آورده شده است:

مراقبه

افراد ممکن است تکنیک های مراقبه را در طول MBCT بیاموزند. این می تواند شامل تمرین مدیتیشن هدایت شده یا خودگردان باشد که به آنها کمک می کند تا آگاهی بیشتری از بدن، افکار و تنفس خود به دست آورند.

ورزش اسکن بدن

این تمرین معمولاً شامل دراز کشیدن در یک موقعیت راحت و تمرکز بر تنفس، توجه به ریتم و احساس آن است.

سپس از فرد خواسته می شود تا به نواحی مختلف بدن خود آگاهی بیاورد، معمولاً از انگشتان پا شروع می شود و تا زمانی که به بالای سر برسند، در بدن حرکت می کند.

در طول این آگاهی، از آنها خواسته می‌شود که یادداشت کنند هر قسمت از بدنشان چه احساسی دارد، بافت لباس در برابر پوستشان، هر درجه حرارت یا احساسی که احساس می‌کنند، و اینکه آیا نواحی احساس درد دارند یا سنگین/سبک هستند.

تمرینات ذهن آگاهی

این شامل آگاهی بیشتر از لحظه حال است. این چیزی است که می تواند در طول مدیتیشن تمرین شود، اما می تواند در فعالیت های روزمره افراد نیز گنجانده شود.

به عنوان مثال، درست کردن یک فنجان چای، شستن آگاهانه و آشپزی آگاهانه.

کشش ذهن آگاهی

این تکنیک شامل کشش بدن به روشی ذهنی است تا به آگاهی بدن و ذهن کمک کند.

عجله مستقیم در ورزش می تواند فرصتی از دست رفته برای آماده سازی ذهن و بدن برای فعالیت بدنی باشد.

کشش ذهن آگاهی همچنین می تواند مزایای بیشتری به ورزش اضافه کند، مانند افزایش آگاهی و احساس تعادل.

یوگا

MBCT همچنین ممکن است افراد را به تمرین حرکات یوگا تشویق کند که می تواند به تسهیل کشش ذهنی بدن کمک کند.

برخی از ژست‌ها می‌توانند به باز کردن قفسه سینه یا سایر نواحی بدن، آگاهی بخشی به قسمت‌های بدن، و ترکیب کار و حرکت با نفس‌ها کمک کنند.

3 دقیقه فضای تنفس

به افراد در MBCT ممکن است آنچه به عنوان تکنیک فضای تنفس 3 دقیقه ای شناخته می شود آموزش داده شود. این بر سه مرحله تمرکز دارد که هر یک دقیقه طول می کشد:

مشاهده تجربه (فرد به نحوه عملکرد خود در آن لحظه آگاه می شود).

تمرکز بر نفس

توجه به بدن و هرگونه احساس فیزیکی که ممکن است تجربه شود.

این تکنیک‌های MBCT به فرد این امکان را می‌دهد که از پاسخ‌های خودکار و غیرمفید دور شود و به این درک برسد که راه‌های دیگری برای پاسخ به موقعیت‌ها وجود دارد.

با ایجاد یک روال مدیتیشن ذهن آگاهی، افراد می توانند هر زمان که تحت تأثیر احساسات منفی قرار گرفتند از این تکنیک ها استفاده کنند.

ایده این است که وقتی غم و اندوه رخ می دهد و شروع به ایجاد تمام تداعی های منفی معمولی می کند که احساسات افسرده را تحریک می کند، فرد به ابزارهایی مجهز می شود که به او کمک می کند الگوهای افکار منفی را با الگوهای مثبت جایگزین کند.

شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی چه کمکی می تواند داشته باشد؟

MBCT برای افرادی با دوره های مکرر افسردگی یا ناراحتی برای جلوگیری از عود ایجاد شده است.

اگرچه MBCT در اصل برای رفع افسردگی مکرر توسعه یافته است، اما می تواند یک درمان مفید برای طیف گسترده ای از نگرانی ها باشد، از جمله:

اختلالات اضطرابی مانند اختلال اضطراب عمومی (GAD)

اعتیادها

اختلال دوقطبی

OCD

احساس ناخوشی

آسیب تروماتیک مغز

افسردگی مرتبط با بیماری های پزشکی

افسردگی مقاوم به درمان

اختلالات روان پریشی

پژوهش چه می گوید؟

پنج سرویس بهداشت روان از طیف وسیعی از مناطق در بریتانیا داده هایی را برای بررسی تأثیر MBCT بر افسردگی ارائه کردند. از این گروه، 96٪ بهبودی خود را در طول دوره درمان حفظ کردند.

همچنین کاهش قابل توجهی در علائم باقیمانده مطابق با کاهش خطر عود افسردگی وجود داشت (Tickell et al., 2019).

نشان داده شد که MBCT یک درمان موثر برای تسکین علائم اضطراب و افسردگی در بیماران مبتلا به اختلال پانیک و GAD است (کیم و همکاران، 2009).

یک روش خودیاری MBCT برای اثربخشی مورد آزمایش قرار گرفت. مشخص شد که شرکت‌کنندگان در مقیاس‌های افسردگی، اضطراب، استرس، رضایت از زندگی، ذهن‌آگاهی و شفقت به خود، تعامل قابل‌توجهی به نفع خودیاری نشان دادند (تیلور و همکاران، 2014).

MBCT با درمان ضد افسردگی برای افسردگی مقایسه شد. مشخص شد که در حالی که 48٪ از کسانی که داروهای ضد افسردگی مصرف می کردند عود نکردند، 52٪ از کسانی که MBCT انجام دادند عود نکردند.

تفاوت زیادی بین این دو نوع درمان وجود نداشت، که نشان می دهد MBCT می تواند به اندازه داروهای ضد افسردگی در پیشگیری از عود مؤثر باشد (Kuyken et al., 2015).

مزایای شناخت درمانی مبتنی بر ذهن آگاهی

در MBCT به افراد مفاهیم شناختی مانند ارتباط بین افکار و احساسات آموزش داده می‌شود و همچنین این فرصت را دارند که درک عمیق‌تری از افسردگی ایجاد کنند.

افراد به جای تلاش برای اجتناب یا از بین بردن غم و اندوه یا سایر احساسات دشوار، یاد می گیرند که رابطه خود را با این احساسات تغییر دهند.

مهارت های آموخته شده را می توان هر زمان که احساس غم و اندوه شدید و مداوم رخ داد استفاده کرد و فرد برای مدیریت احساسات ناراحت کننده آماده می شود.

 

چگونه ذهن آگاهی به کاهش مارپیچ های خلقی نزولی کمک می کند؟

تصور می‌شود تمرین ذهن‌آگاهی به ما کمک می‌کند زمانی که الگوهای غیر مفیدی از ذهن داریم، مانند بینایی تونلی، و یاد بگیریم که چگونه تشخیص دهیم که چه زمانی خلق و خوی ما در حال پایین‌رفتن است، واضح‌تر ببینیم.

این به این معنی است که ما ممکن است زودتر از قبل آن را بگیریم.

این می تواند به ما بیاموزد که چگونه با تجربه زنده بودن دوباره در تماس باشیم – یاد بگیریم از لذت های ساده ای که همیشه در دسترس بوده اما بدیهی تلقی شده اند، چشیده باشیم.

ذهن آگاهی ممکن است به توقف تشدید خاطرات و افکار مضر گذشته کمک کند و به ما بیاموزد که به جای احیای تجربیات گذشته یا پیش از زندگی در آینده، بر لحظه حال تمرکز کنیم.

تمرین ذهن آگاهی می تواند به ما کمک کند وارد یک حالت ذهنی جایگزین شویم که شامل تفکر است اما بزرگتر از تفکر است.

این به ما می آموزد که از حالت ذهنی که تحت سلطه تفکر انتقادی است، که احتمالاً مارپیچ های خلقی رو به پایین را تحریک می کند، به حالت دیگری از ذهن که در آن جهان را مستقیماً و بدون قضاوت تجربه می کنیم تغییر دهیم.

ذهن آگاهی می تواند به تقویت تمایل ما برای تجربه احساسات و ظرفیت ما برای باز بودن در برابر احساسات دردناک کمک کند. این به ما شهامت می دهد تا به حالات، افکار و احساسات ناراحت کننده اجازه دهیم و بدون نیاز به مبارزه با آنها بیایند و بروند.

همچنین ممکن است کشف کنیم که افکار و احساسات دشوار و ناخواسته را می توان در آگاهی نگه داشت و از منظری متفاوت دید که با خود حس شفقت نسبت به رنجی که تجربه می کنیم به ارمغان می آورد.

ملاحظات

MBCT محدودیت های بالقوه ای برای در نظر گرفتن دارد. ممکن است برای شرایط شدید سلامت روان مناسب نباشد و تعهد مداوم به تمرین ذهن آگاهی برای اثربخشی آن ضروری است.

آموزش درمانگر و شایستگی برای ارائه موفقیت آمیز MBCT بسیار مهم است. آموزش یا تجربه ناکافی در رویکردهای مبتنی بر ذهن آگاهی می تواند بر کیفیت درمان و نتایج برای افراد تأثیر بگذارد.

در حالی که MBCT در کاهش میزان عود افسردگی و اضطراب موثر بوده است، ممکن است محافظتی بی‌خطر در برابر عودهای بعدی ارائه نکند. برخی از افراد با وجود درگیر شدن در MBCT ممکن است همچنان عود را تجربه کنند.

تحقیقات بیشتری برای کشف اثرات بلندمدت آن، مقایسه آن با سایر درمان‌ها و تعیین اثربخشی آن برای جمعیت‌ها و شرایط خاص مورد نیاز است.

این محدودیت ها اهمیت در نظر گرفتن تناسب فردی و جستجوی راهنمایی های حرفه ای در هنگام استفاده از MBCT را برجسته می کند.

چگونه از درمان شناختی مبتنی بر ذهن آگاهی بیشترین بهره را ببریم

چگونه می توانم MBCT را جستجو کنم؟

مهم است که با پزشک خود در مورد علائم خود صحبت کنید تا تعیین کنید که آیا این روش برای شما مناسب است یا خیر. با پزشک خود صحبت کنید یا برای یافتن یک درمانگر MBCT در فهرست راهنمای درمانگر آنلاین جستجو کنید.

بسته به در دسترس بودن درمانگران MBCT آموزش دیده در منطقه شما، پیدا کردن کلاس ها ممکن است چالش برانگیز باشد. یک درمانگر MBCT یک متخصص سلامت روان است که آموزش های اضافی در شیوه ها و تکنیک های مبتنی بر ذهن آگاهی دارد و در آموزش این تکنیک ها به دیگران مهارت دارد.

ذهن آگاهی برای ارتقای سلامت روان به طور فزاینده ای محبوب شده است، بنابراین حتی متخصصان سلامت روان که به طور خاص در MBCT آموزش ندیده اند، ممکن است برخی از جنبه های تمرین های ذهن آگاهی را در جلسات درمانی خود بگنجانند.

ممکن است ارزش داشته باشد که با درمانگران تماس بگیرید و بپرسید که آیا این چیزی است که آنها در درمان خود ارائه می دهند یا خیر.

از جلسات MBCT چه انتظاری می توانم داشته باشم؟

MBCT یک مداخله گروهی است که هشت هفته طول می کشد. هر جلسه حدود 2 ساعت طول می کشد و معمولاً یک کلاس یک روزه معمولاً بعد از هفته پنجم وجود دارد.

بسیاری از کارهای انجام شده در MBCT خارج از جلسات تکمیل می شود. از شرکت کنندگان خواسته می شود تا تکالیف خود را انجام دهند، که شامل گوش دادن به مراقبه های هدایت شده ضبط شده و تلاش برای پرورش ذهن آگاهی در زندگی روزمره خود است.

این تکالیف معمولاً 45 دقیقه، شش روز در هفته هستند.

مواردی که باید قبل از شروع MBCT در نظر بگیرید

بسیاری از تحقیقات در مورد MBCT همچنان ادامه دارد زیرا این یک روش نسبتاً جدید است. بنابراین، اثرات دراز مدت هنوز به خوبی شناخته نشده است.

MBCT مستلزم تعهد زیادی است، بنابراین باید برای شرکت در جلسات هفتگی و تکمیل تکالیف خانه آماده باشید تا مطمئن شوید که بیشترین بهره را از درمان خواهید برد.

علاوه بر بررسی مدارک، مهم است که یک درمانگر MBCT را پیدا کنید که با او احساس راحتی کنید.

 

نظریه تعادل هایدر در روانشناسی: تعریف و مثال ها

نظریه تعادل هایدر در روانشناسی پیشنهاد می کند که افراد برای سازگاری شناختی در نگرش ها و ادراکات خود، به ویژه در روابط بین فردی سه گانه تلاش می کنند.

این نشان می‌دهد که وقتی یک عدم تعادل وجود دارد (مثلاً، شخصی از شخص دیگری خوشش می‌آید که چیزی را دوست ندارد)، انگیزه‌ای انگیزشی برای بازگرداندن تعادل وجود دارد، چه با تغییر نگرش‌ها یا ادراکات.

اساساً، این نظریه توضیح می‌دهد که چرا ما روابط و موقعیت‌هایی را ترجیح می‌دهیم که حالت‌های متعادل توافق یا هماهنگی را حفظ می‌کنند.

نظریه تعادل توسط روانشناس اجتماعی فریتز هایدر در سال 1946 ایجاد شد. این نظریه در ابتدا برای توضیح الگوهای روابط بین فردی ایجاد شد، اما همچنین برای مطالعه نگرش ها و نظرات در مورد بسیاری از موارد، مانند اشیاء فیزیکی، ایده ها یا رویدادها نیز به کار گرفته شده است.

نظریه تعادل چیست؟

هایدر توضیح داد که باید تعادلی بین روابط بین فردی یا چیزی خاص بین دو یا چند نفر وجود داشته باشد تا هماهنگی روانی حاصل شود.

اگر دو یا چند نفر نظرات مشابهی در مورد چیزی داشته باشند، احتمالاً هیچ تنش یا پیچیدگی پیرامون این ایده در رابطه وجود نخواهد داشت.

مفهوم کلیدی نظریه تعادل این است که ساختارهای خاصی متعادل هستند، در حالی که برخی دیگر نامتعادل هستند. ساختارهای متعادل معمولاً بر ساختارهای نامتعادل ترجیح داده می شوند.

ساختارهای نامتعادل با احساسات ناخوشایند همراه است و این همان چیزی است که افراد را به دنبال دستیابی به تعادل سوق می دهد.

هایدر پیشنهاد کرد که «دوست داشتن» و «نپسندیدن» با تعادل و عدم تعادل مرتبط است. انسان ها به دنبال سازگاری بین نگرش ها و روابط خود با دیگران هستند تا تعادل را خنثی کنند.

با این حال، اگر ناهماهنگی بین روابط و عدم تعادل ادراک شده وجود داشته باشد، انسان ها تمایل دارند برای دستیابی به ثبات و در نتیجه هماهنگی شناختی دوباره موقعیت، به دنبال تغییرات باشند.

به این ترتیب، نظریه تعادل توصیف می کند که چگونه انسان ها برای تغییر نگرش خود انگیزه دارند.

نظریه تعادل چگونه کار می کند؟

هایدر توضیح داد که چگونه نظریه تعادل با ایجاد مدلی که روابط بین فردی را بررسی می کند، کار می کند.

واکنش های هر فرد در یک مثلث قرار می گیرد که هایدر آن را مدل P-O-X می نامد.

 

هر گوشه مثلث یک عنصر متفاوت را نشان می دهد:

P = شخصی که باید تجزیه و تحلیل شود

O = دیگر، یا شخص مقایسه کننده

X = سومین عنصر برای مقایسه هایی مانند شخص سوم، یک شی فیزیکی، یک ایده یا یک رویداد.

الگوهای رابطه بین 3 فرد یا شی اغلب به عنوان روابط “سه گانه” نامیده می شوند.

از طریق مدل P-O-X می توان روابط مثبت و منفی بین آنچه هر فرد با دیگری یا با یک شی خاص درک می کند، استنباط کرد.

روابط بین افراد یا اشیاء در مدل P-O-X می تواند مثبت (+) یا منفی (-) باشد و این همان چیزی است که می تواند تعیین کند که آیا یک رابطه متعادل است یا خیر.

تصور می شود که یک رابطه سه گانه زمانی متعادل است که شامل هیچ یا تعداد زوجی از روابط منفی باشد.

به عنوان مثال، سه رابطه مثبت متعادل هستند، و همچنین دو رابطه منفی با یک رابطه مثبت. این وضعیتی است که از نظر روانی راحت است.

در مقابل، یک سه گانه زمانی نامتعادل است که شامل تعداد فرد روابط منفی باشد، مانند داشتن یک رابطه منفی و دو رابطه مثبت. طبق نظریه تعادل، این وضعیتی است که از نظر روانی ناراحت کننده است.

تصور می شود که دو نوع پویایی رابطه در یک رابطه سه گانه وجود دارد:

روابط واحدها – این میزان تعلق عناصر مختلف مثلث به هم است – هر چه شباهت‌های بیشتری وجود داشته باشد، احتمال ایجاد تعادل روانی بیشتر می‌شود.

روابط عاطفی – احساسی که فرد نسبت به چیزی دارد – به عنوان “دوست داشتن” یا “نپسندیدن” طبقه بندی می شود.

 

در بیشتر موارد، اگر یک رابطه واحد مثبت وجود داشته باشد، یک رابطه احساسات مثبت نیز وجود خواهد داشت. به همین ترتیب، یک واحد منفی و یک رابطه احساسات منفی نیز تمایل به همراهی دارند.

نمونه ای از نظریه تعادل

هایدر (1958) از مثال زیر استفاده کرد تا توضیح دهد که چگونه می توان نظریه تعادل را برای روابط به کار برد:

“دوست دوست من دوست من است،

دشمن دوست من دشمن من است،

دوست دشمن من دشمن من است،

دشمن دشمن من دوست من است.»

نظریه تعادل فقط روابط بین فردی بین سه فرد را بررسی نمی کند. می تواند روابط بین افراد و یک شی، فعالیت، ایده یا رویداد را بررسی کند.

به عنوان مثال، اگر به نگرش دو فرد نسبت به رفتن به باشگاه نگاه کنید:

نمونه ای از یک رابطه متعادل می تواند این باشد: جورج لیلی را دوست دارد. جورج رفتن به باشگاه را دوست دارد. لیلی دوست دارد به باشگاه برود (P+O، P+X، O+X).

از طرف دیگر، اگر جورج لیلی را دوست دارد، جورج رفتن به باشگاه را دوست ندارد، و لیلی نیز دوست ندارد به باشگاه برود، این نیز متعادل خواهد بود (P+O، P-X، O-X).

یک رابطه نامتعادل این خواهد بود: جورج لیلی را دوست دارد. جورج رفتن به باشگاه را دوست ندارد. لیلی دوست دارد به باشگاه برود (P+O، P-X، O+X).

به دلیل ناراحتی روانی این رابطه نامتعادل، جورج ممکن است به دلیل رابطه مثبتش با لیلی، نگرش خود را نسبت به رفتن به باشگاه تغییر دهد.

از طرف دیگر، اگر جورج لیلی را دوست ندارد، و جورج رفتن به باشگاه را دوست دارد، اما لیلی نیز دوست دارد به باشگاه برود، این نیز نامتعادل است (P-O، O+X، O+X).

داشتن نگرش مشابه با کسی که دوستش ندارید نیز می تواند باعث ایجاد احساس ناراحتی در شما شود، بنابراین جورج ممکن است نگرش خود را تغییر دهد تا با لیلی که از او متنفر است متفاوت باشد.

نظریه تعادل از این دیدگاه حمایت می کند که ما به احتمال زیاد نگرش ها و علایق مشابهی با افرادی که دوستشان داریم داریم، زیرا داشتن نگرش های متضاد نسبت به دوستان و عزیزانمان ناراحت کننده است.

همچنین احتمالاً نگرش های متفاوتی نسبت به افرادی که دوستشان نداریم، خواهیم داشت. به طور مشابه، تصور می شود که ما بیشتر احتمال دارد نگرش خود را نسبت به کسی یا چیزی بر اساس نگرش یک فرد دوست داشتنی یا ناپسند نسبت به آن چیز تغییر دهیم.

تفاوت بین نظریه تعادل و ناهماهنگی شناختی چیست؟

ناهماهنگی شناختی ناراحتی ذهنی است که از داشتن دو نگرش یا باور متضاد به وجود می آید.

به عنوان مثال، با در نظر گرفتن مورد سیگار کشیدن، دو فکر متناقض ممکن است یک فرد داشته باشد:

من از کشیدن سیگار لذت می برم.

“کشیدن سیگار ناسالم است.”

نظریه ناهماهنگی شناختی نشان می دهد که افراد همخوانی شناختی را ترجیح می دهند، جایی که دو نگرش، باور یا ایده با یکدیگر سازگار هستند. در حالی که به نظر می رسد این شبیه به نظریه تعادل است، آنها به روش های مختلفی تعریف می شوند.

نظریه تعادل بر یک رابطه سه گانه بین خود، شخص یا افراد دیگر و عنصر سوم تمرکز دارد.

بر خلاف نظریه ناهماهنگی شناختی، نظریه تعادل بر تناقضات بین روابط بین فردی تأکید می کند، در حالی که ناهماهنگی شناختی می تواند بدون هیچ گونه ناسازگاری بین فردی رخ دهد.

 

نظریه تعارض در جامعه شناسی

تئوری تضاد در جامعه شناسی بیان می کند که جامعه با نابرابری ها و تضادهای مختلفی مشخص می شود که به دلیل تفاوت در قدرت، منابع و موقعیت اجتماعی به وجود می آید. بر رقابت بین گروه‌ها تأکید می‌کند و غالباً مسائل را از نظر تسلط و تبعیت طرح می‌کند. این نظریه وضعیت موجود را به چالش می کشد و تغییرات اجتماعی ناشی از این درگیری ها را برجسته می کند.

خوراکی های کلیدی

تئوری های تعارض بر نگاه کردن به تاریخ و رویدادهای یک جامعه از نظر تقسیمات قدرت ساختاری مانند طبقه اجتماعی تأکید دارند.

اگرچه تعداد کمی از جامعه شناسان مدرن خود را نظریه پرداز تعارض می خوانند، اما دانشمندانی به نام کارل مارکس (1818-1883)، ماکس وبر (1864-1920)، تالکوت پارسونز (1902-1979)، و رالف دهرندورف (1929-2009) نظریه هایی را در این زمینه تدوین کرده اند. چه چیزی باعث تعارض، عادی بودن آن و تأثیری که بر جوامع می گذارد.

رویکرد تضاد ساختاری، مانند مارکسیسم، معتقد است که جامعه در تضاد بین طبقات است. آنها معتقدند که بورژوازی پرولتاریا را از طریق نهادهای اجتماعی مختلف بدون اطلاع کامل آنها سرکوب می کند.

برخی از جامعه شناسان، مانند کراچ (2001)، نظریه های تعارض را در دو محور دسته بندی می کنند: مهم در مقابل دنیوی و استثنایی در مقابل بومی. این طبقه بندی نشان دهنده زمان و میزانی است که نظریه پردازان معتقدند تعارض در یک جامعه آسیب شناختی است.

جامعه شناسان از تئوری تعارض برای چارچوب بندی و تقویت بحث هایی به اندازه رویدادهای تاریخی به فرهنگ های فردگرایانه در مقابل فرهنگ های جمعی و تبعیض جنسیتی در محیط کار استفاده کرده اند.

 

تئوری تعارض چیست؟

تئوری تضاد یک اصطلاح کلی است که تعدادی از رویکردهای جامعه‌شناختی را پوشش می‌دهد که کارکردگرایی را مطرح می‌کنند و این ایده را مشترک می‌دانند که ویژگی اساسی همه جوامع، مبارزه بین گروه‌های مختلف برای دسترسی به منابع محدود است.

تئوری های تعارض فرض می کنند که همه جوامع دارای تقسیمات ساختاری قدرت و نابرابری منابع هستند که منجر به داشتن منافع متضاد گروه ها می شود (ولز، 1979).

برای مثال، مارکسیسم بر تضاد طبقاتی بر منابع اقتصادی تأکید می‌کند، اما وبر پیشنهاد می‌کند که تضاد و نابرابری می‌تواند توسط قدرت و موقعیت مستقل از ساختارهای طبقاتی ایجاد شود.

تکامل نظریه تعارض

ناآرامی‌های مدنی در مقیاس بزرگ و جابه‌جایی‌های گسترده جمعیتی، فقر شدید و شکاف گسترده بین منافع و ثروت کارگران و مالکان منجر به توسعه نظریه تضاد مارکسیستی شد که بر وجود همه‌جانبه شکاف‌های طبقات اجتماعی تأکید می‌کند.

بعدها، تئوری تضاد در جنگ‌های جهانی و جنبش‌های حقوق مدنی، جنبش‌های توانمندسازی و رد حکومت استعماری آشکار شد (بارتوس و وهر، 2002).

اگرچه مردم برای هزاران سال است که تعارض را از بستر دانش عامیانه گسترش می دهند، فلسفه زیربنای نظریه تعارض – و تفکر عمدی در مورد اینکه مردم چگونه تعارض را درک می کنند و چگونه می توانند آن را به روش های سازنده حل کنند – از تفکر کارل مارکس، ماکس وبر و جورج زیمل.

با این حال، جامعه شناسانی مانند بارتوس و وهر (2002) این تعریف را ارائه می دهند که تعارض هر موقعیتی است که در آن بازیگران از کنش تعارض علیه یکدیگر برای دستیابی به اهداف ناسازگار یا ابراز خصومت خود استفاده می کنند.

وقتی دو یا چند نفر به دنبال منافع ناسازگار هستند، در یک رابطه تضاد هستند. به عنوان مثال، اگر کارگران یک کارخانه بخواهند تا حد امکان کمتر کار کنند و تا حد امکان دستمزد دریافت کنند و مالکان بخواهند کارگران تا حد امکان با کمترین دستمزد کار کنند، در این صورت کارگران و مالکان با هم ناسازگاری دارند. علایق (بارتوس و وهر، 2002).

تعارض همچنین می تواند زمانی آشکار شود که گروه ها لزوماً اهداف ناسازگاری نداشته باشند، اما نسبت به یکدیگر احساس خصومت کنند.

خصومت از تصمیم‌گیری غیرعقلانی ناشی می‌شود، تصمیمی که تکانشی است و اغلب در تضاد با اقداماتی است که تحلیل عقلانی (مانند تئوری چشم‌انداز یا سودمندی) ممکن است پیشنهاد کند.

به دلیل این تضاد، رفتار تعارض به شدت تحت تأثیر خصومت می‌تواند در درازمدت به منافع بازیگر آسیب برساند (بارتوس و وهر، 2002).

در نهایت، “رفتار تعارض” انواع مختلفی از رفتار را پوشش می دهد. رفتار تعارض می تواند شامل اقدامات منطقی (اعمالی که تمام نتایج ممکن را در نظر می گیرد و به طور دقیق قضاوت می کند) و ابراز خصومت و همچنین رفتاری باشد که یا قهری (مانند ایجاد آسیب فیزیکی شدید به حریف) یا مشارکتی (بارتوس و وهر، 2002).

درک نظریه تعارض

رویکردهای کارکردگرا به نظریه تعارض

نظریه‌های کارکردگرا، به‌ویژه آن‌هایی که مربوط به کارکردگرایی ساختاری بودند، که در دهه‌های 1940 و 1950 بر ایالات متحده تسلط داشتند، تمایل دارند تعارض را مهم و استثنایی (یعنی غیرعادی) ببینند. وقتی تعارض مهم است، احتمالاً منجر به تحولات بزرگ و تغییرات بالقوه مهم می شود.

کارکردگرایی، در مجموع، نظریه‌ای است مبتنی بر این پیش‌فرض که هر جنبه‌ای از جامعه – مانند نهادها، نقش‌ها و هنجارها – اهدافی را برای جامعه دنبال می‌کنند و همه این سیستم‌ها با هم سازگاری درونی دارند (ولز، 1979).

تالکوت پارسونز (1964) برجسته ترین کارکردگرای ساختاری است که به مطالعه تعارض پرداخت. پارسونز معتقد بود که تعارض عموماً بر روابط اجتماعی غلبه نمی کند و بنابراین، آن تضاد طاقت فرسا و مهم استثنایی است.

وقتی تعارض در یک موقعیت اجتماعی اتفاق می افتد، به این دلیل است که مشکلی از نظر روانی در یکی از این نهادهای اساسی وجود دارد، و بنابراین، تعارض منادی تغییرات بالقوه عمده است (کراچ، 2001).

رویکرد مارکسیستی به نظریه تعارض

نسخه مارکس از نظریه تضاد بر تضاد بین دو طبقه اولیه در جامعه سرمایه داری متمرکز بود: طبقه سرمایه دار حاکم (یا بورژوازی) که مالک ابزار تولید است و طبقه کارگر (یا پرولتاریا) که بورژوازی از کار بیگانه شده اش برای تولید استثمار می کند. یک سود

اگر قدرت طبقه حاکم توسط مثلاً اعتصابات و اعتراضات به چالش کشیده شود، طبقه حاکم می تواند از قانون برای جرم انگاری کسانی که تهدید می کنند استفاده کند، و گزارش رسانه ها دستکاری می شود تا این تصور ایجاد شود که منافع طبقه حاکم منافع آنهاست. کل ملت

برای مارکسیست ها، ظهور اجماع یک توهم است. این واقعیت را پنهان می کند که یک طبقه اراده خود را بر بقیه جامعه تحمیل می کند.

اجبار – استفاده از ارتش، پلیس، و سایر سازمان‌های دولتی برای وادار کردن طبقات دیگر به پذیرش ایدئولوژی طبقه حاکم.

برخلاف نظریه‌های کارکردگرایانه تعارض، نظریه‌های مارکسیستی تعارض، تعارض را بومی و مهم می‌دانند (مارکس، 2000). تئوری های تعارض بومی تعارض را جنبه ذاتی روابط اجتماعی می دانند و احتمالاً در بسیاری از نقاط در طول یک رابطه رخ می دهد.

بر اساس مارکسیسم، تعارض در روابط اجتماعی بومی است، زیرا این باور وجود دارد که جامعه بر اساس روابط طبقاتی استوار است و آنهایی که از گروه های طبقاتی مختلف هستند منافع متضادی دارند.

این تعارض در هر تعاملی مستتر است و تعارض تنها زمانی وجود ندارد که آشکارا خود را در کنش ها نشان دهد.

در واقع، طبق نظر مارکسیست‌ها، احزاب ضعیف‌تر در تضاد طبقاتی ممکن است برای بیان آشکار تضاد ناتوان یا بسیار ترسناک باشند (Rowthorn, 1980).

جرم شناسی رادیکال نمونه ای از نظریه تعارض است که برای مطالعه جرم و سیستم عدالت کیفری به کار می رود.

این بر نابرابری‌های قدرت و نابرابری‌های ساختاری موجود در جامعه تأکید می‌کند، و پیشنهاد می‌کند که قوانین و نظام عدالت کیفری در درجه اول در خدمت منافع گروه‌های مسلط یا نخبگان هستند و اغلب گروه‌های کمتر قدرتمند را به حاشیه رانده یا جرم انگاری می‌کنند.

رویکردهای مارکسیستی در مقابل کارکردگرایی به تعارض

در حالی که یک کارکردگرا ممکن است تعارض بین یک سرپرست و کارکنانش را نشانه ای از اشتباه بودن چیزی در سازمان بداند، یک جامعه شناس مارکسیست ممکن است این تعارض را بازتابی از واقعیت رابطه بین سرپرست و کارگرانش بداند.

فقدان تعارض، شکاف‌های ذاتی و بنیادی را که زیربنای هر شکاف ساختاری در یک جامعه مارکسیستی است، انکار می‌کند (کراچ، 2001).

اگرچه هم کارکردگرایی و هم مارکسیسم در مورد ذاتی بودن یا نبودن تعارض در تعاملات اجتماعی با هم اختلاف نظر دارند، هر دو رویکرد موافق هستند که تعارض احتمالاً باعث بی نظمی و تغییرات اجتماعی رادیکال بالقوه می شود.

در مورد مارکسیسم، یک تضاد طبقاتی مهم منجر به انحلال فاجعه بار روابط طبقاتی خواهد شد.

در واقع، به نوعی، برخی از جامعه شناسان آن را طعنه آمیز خوانده اند (Couch, 2001) که نظم اجتماعی جاری بر اساس مارکسیسم شبیه نظم اجتماعی کارکردگرا است. همه نهادها تمایل دارند تا نظم اجتماعی فعلی را حفظ کنند.

تضاد به عنوان دنیایی

درگیری همچنین می تواند به عنوان پیش پا افتاده تلقی شود – بعید است که منجر به تحول و تغییر اجتماعی بنیادی شود. بر اساس نظریه تعارض نهادینه شده، برای مثال، در مواردی که نهادها از یکدیگر جدا هستند، بعید است که تعارض بین نهادها گسترش یابد.

این تمایل به تفکیک نهادها در واکنش به فاشیسم و جنبش‌های افراطی ناشی از اوایل اواسط قرن بیستم پدیدار شد. به‌ویژه، جامعه‌شناسان سیاسی علاقه‌مند بودند که چگونه هویت‌های مختلف در تعارض می‌توانند در کنار هم قرار گیرند یا یکدیگر را قطع کنند (لیپست، 1964؛ کراچ، 2001).

هنگامی که گروه ها تمایل دارند هویت های بیشتری را در تضاد با گروه دیگر داشته باشند، این تعارض گسترده تر و شدیدتر می شود.

برای مثال، می‌توان انتظار داشت جامعه‌ای که اکثر سیاه‌پوستان آن کاتولیک‌های طبقه کارگر و بیشتر سفیدپوستان معترضان بورژوا بودند، در تضاد بزرگ‌تر و شدیدتری نسبت به جامعه‌ای که بخش قابل‌توجهی از سفیدپوستان را کاتولیک‌های طبقه کارگر و غیره تشکیل می‌دهند، باشد.

تعارض، خرد کارکردگرایی و جامعه شناسی کاربردی

به طور خلاصه، خرد کارکردگرایی شکلی از کارکردگرایی است که بر جدایی نهادهای اجتماعی تأکید دارد. خرد کارکردگرایی و جامعه شناسی کاربردی تعارض را پیش پا افتاده و استثنایی می دانند.

مانند کارکردگرایی، برای خردکارکردگرایان، تعارض غیرعادی و بیمارگونه است و رویدادهایی مانند اعتصاب، طلاق، جرم و جنایت و خشونت به عنوان شاخص هایی از کارکرد نادرست اما پیش پا افتاده تلقی می شوند.

جامعه‌شناسی کاربردی، در مطالعه مشکلات اجتماعی مانند ازدواج، فقر و جنبش‌های اجتماعی، به طور مشابه، تعارض در این حوزه‌ها را آسیب‌شناختی می‌داند، اما بعید است که یک تحول بزرگ در جامعه بزرگ‌تر ایجاد کند.

جامعه شناسی انتقادی و عادی سازی تعارض

جامعه شناسان انتقادی، مانند جامعه شناسان فمینیست، تعارض را هم بومی و هم پیش پا افتاده می بینند.

به طور کلی، جامعه‌شناسان مدرن تعارض را هم بومی و هم پیش پا افتاده می‌دانستند و بنابراین به عنوان عادی تلقی می‌شوند، که منجر به ناپدید شدن جامعه‌شناسی تعارض متمایز در سال‌های اخیر شده است (کراچ، 2001).

برخی از جامعه شناسان منتقد، مانند رالف دهرندورف، تعارض را نه تنها بومی و کاربردی می دانند، بلکه می توانند نظم اجتماعی را به خودی خود حفظ کنند.

مردم در رویکرد دهرندوف (1972) با بیان آشکار و حل اختلافات، مشکلات و تضادها، ابداع و نهادهایی را ایجاد کردند.

این یک تضاد رادیکال با کارکردگرایی ساختاری ارائه می‌کند در این ادعا که بومی بودن و عادی بودن – در مقابل مهم بودن و استثنایی بودن – تعارض، ساختارهای اجتماعی را به جای تخریب آنها حفظ می‌کند (کراچ، 2001).

دهرندورف از بستر فرهنگی تاریخ متضاد آلمان در اوایل تا اواسط قرن بیستم نوشت (Dahrenddorf 1966). جامعه‌شناسان آلمانی پس از جنگ، مانند هابرماس (1981)، تمایل داشتند که بر گفت‌وگوی باز و ارتباطات در حل منازعات تأکید کنند.

آثار ماکس وبر منجر به دیدگاه فزاینده ای از تعارض به عنوان عادی شد (وبر، 1978). وبر، برخلاف مارکس، روابط اجتماعی را به منافع طبقاتی مادی تقلیل نداد.

از نظر او، تعارض می‌تواند در مورد عوامل مختلفی باشد، از باورهای ایده‌آلیستی گرفته تا دستورات نمادین، و هیچ‌کدام لزوماً مهم‌تر از بقیه نبودند.

 

تعارض، خصومت، و عقلانیت/بی منطقی

یکی از راه هایی که جامعه شناسان برای کاهش تعارض پیشنهاد می کنند، تصمیم گیری منطقی است .وبر (1978) استدلال کرد که دو نوع عقلانیت در فرآیندهای تصمیم گیری دخیل است.

اولی، عقلانیت ابزاری، برای انجام یک هدف خاص است، مانند خرید بهترین ماشین با پولی که فرد دارد یا تصمیم گیری در مورد اینکه کدام موضوعات را برای قبولی در امتحان روز بعد بازبینی کنیم.

نوع دیگری از عقلانیت که وبر پیشنهاد می کند، عقلانیت ارزشی است، زمانی که هدف انطباق با مجموعه ای مبهم از ارزش ها باشد، مانند زمانی که یک فرد مذهبی تلاش می کند تعیین کند که از میان روش های مختلف عمل، کدامیک مناسب تر است (بارتوس و وهر، 2002).

جامعه شناسان اجرای به اصطلاح تصمیم گیری عقلانی را با مشکلاتی از بین می برند. افراد مختلف در زمینه‌های مختلف می‌توانند در انتخابی که به‌عنوان یک انتخاب منطقی در نظر می‌گیرند، بسیار متفاوت باشند.

با این حال، جامعه شناسان موافق هستند که اگر مجموعه ای از گزینه های مرتبط را در نظر بگیرند و هر نتیجه را به درستی ارزیابی کنند، یک عمل عقلانی است. البته این امر در عمل بعید است و بنابراین تعداد کمی از بازیگران کاملاً منطقی تصمیم می گیرند.

یکی از شکل‌های تصمیم‌گیری غیرعقلانی که جامعه‌شناسان آن را موجب تعارض می‌دانند، خصومت است. تعارضاتی که منطقی شروع می شوند ممکن است به طور غیرعقلانی به پایان برسند. به عنوان مثال، تظاهراتی که برای افشای دیدگاه یک گروه برنامه ریزی شده است، ممکن است به یک شورش با پرتاب سنگ، سوزاندن ماشین ها و غارت تبدیل شود.

تعارض و خصومت رابطه متقابلی دارند: خصومت می تواند به رفتار تعارض سوخت و تشدید آن دامن بزند و درگیری می تواند خصومت را تشدید کند. همانطور که درگیری ها ادامه می یابد و بازیگران به یکدیگر آسیب می رسانند، شرکت کنندگان ممکن است با تمایلاتی فراتر از رسیدن به اهداف اصلی خود تحریک شوند، مانند آسیب رساندن هرچه بیشتر به دشمن درک شده (بارتوس و وهر، 2002).

علل تعارض

به طور کلی، جامعه شناسان توافق دارند که تعارض به دلیل گروه هایی است که اهداف ناسازگاری دارند. با این حال، این اهداف ناسازگار عموماً از عوامل متعددی ناشی می‌شوند: از جمله منابع مورد مناقشه، نقش‌های ناسازگار و ارزش‌های ناسازگار.

منبع مورد مناقشه

Contested Resources سه دسته اصلی را ترسیم می کند که منابع مورد مناقشه در آن قرار می گیرند: ثروت، قدرت و اعتبار. به طور کلی، ثروت شامل چیزهای ملموس، مانند پول یا زمین است (وبر، 1978).

به عنوان مثال، کودکانی که خواندن وصیت نامه یکی از والدین متوفی را می شنوند، ممکن است ناگهان دچار تعارض شوند، زیرا هر یک از آنها معتقدند که سزاوار پول بیشتری از آنچه به آنها اختصاص داده شده است، دارند.

این سرزمین همچنین منبع بسیاری از درگیری های تاریخی و معاصر بوده است، مانند درگیری بر سر اورشلیم شرقی و بلندی های جولان بین اسرائیل، فلسطین و سوریه (Bartos and Wehr, 2002).

به گفته بارتوس و وهر (2002)، یک بازیگر در صورتی قدرتمند است که بتواند دیگران را وادار به انجام کاری کند که می‌خواهد یا با وعده پاداش دادن به عملی که می‌خواهد یا با تهدید به تنبیه آنها برای کوتاهی در انجام آن کار.

قدرت عموماً به‌طور نابرابر توزیع می‌شود و احزاب در یک رابطه قدرت می‌توانند بر دیگری تسلط داشته باشند یا زمانی که یک حزب پتانسیل قدرت بیشتری نسبت به دیگری دارد.

به عنوان مثال، پس از جنگ جهانی اول، معاهده ورسای به قدرت‌های متفقین اجازه داد بر آلمان تسلط پیدا کنند و این کشور ملزم به پرداخت غرامت‌های سنگین به نیروهای متفقین شد.

با این حال، با ظهور هیتلر، آلمان دوباره مسلح شد و پتانسیل قدرت این کشور را افزایش داد. بنابراین آلمان توانست بدون مجازات به اتریش و چکسلواکی حمله کند (Bartos and Wehr, 2002).

پرستیژ همچنین می تواند یک منبع مورد مناقشه باشد. عموماً کسانی که از احترام بالایی برخوردارند (حیثیت بالا) قدرت دارند و کسانی که دارای قدرت هستند اغلب از احترام بالایی برخوردار هستند. بازیگران می توانند در موقعیت های خاص اعتبار بالایی داشته باشند و در موقعیت های دیگر اعتبار بسیار پایین تری داشته باشند.

نقش های ناسازگار

اهداف ناسازگار در یک سازمان ممکن است از نقش های ناسازگار ناشی شوند. در مطالعه تعارض، جامعه شناسان بر تمایز نقش عمودی تأکید کرده اند که نقش های متفاوتی را به موقعیت های مختلف در سلسله مراتب قدرت اختصاص می دهد.

اگرچه بسیاری از جامعه شناسان تعارض ناشی از تمایز نقش را مورد مطالعه قرار داده اند، اما به طور کلی در مورد اینکه آیا تمایز نقش باعث تعارض می شود یا خیر، توافق ندارند.

در مقابل، یک سازمان می‌تواند دارای تمایز نقش باشد، زیرا اعضا دارای مسئولیت‌های جزئی و خاص هستند، مانند مسئولیت یک مهندس یا یک فروشنده.

اگرچه این نقش ها ماهیت متفاوتی دارند، اما کسانی که این قوانین را بازی می کنند، روابط خود را به عنوان روابط مافوق و زیردستان ارجاع نمی دهند (بارتوس و وهر، 2002).

با این وجود، نقش های یک سازمان یکپارچه افقی هنوز می تواند ناسازگار باشد.

به عنوان مثال، در حالی که ممکن است یک مهندس به دلایل پایداری سازه نیاز به طراحی ساختمانی داشته باشد که تیرهای آن از آتریوم قابل مشاهده باشد، این ممکن است با تمایل یک معمار یا طراح داخلی برای داشتن فضایی تمیز و مدرن بدون عناصر ساختمانی قابل مشاهده در تضاد باشد.

ارزش های ناسازگار

گروه‌هایی که از یکدیگر جدا شده‌اند نیز می‌توانند فرهنگ‌هایی ایجاد کنند که ارزش‌های ناسازگار را تشویق می‌کنند. این می تواند به دلیل جدایی، ارزش های جوامع و سیستم ها یا تمایز نقش اتفاق بیفتد.

جدایی می تواند در سطح فردی یا گروهی رخ دهد. در هر صورت، آنهایی که از دیگران جدا شده‌اند، مجموعه‌های منحصر به فردی از ارزش‌ها را ایجاد می‌کنند، زیرا تعامل آن‌ها با آن‌هایی که در درون‌گروه‌هایشان هستند، شدیدتر از آن‌هایی است که در برون‌گروه هستند.

یکی از نمونه های افراطی انزوا، فرقه ها هستند. فرقه ها می توانند از فرقه های مذهبی که مثلاً ممکن است یک خدای باستانی را پرستش کنند تا فرقه های سکولار مانند شبه نظامیانی که مخالف دولت هستند، متغیر باشد.

این سازمان‌ها عموماً کوچک هستند و دارای باورها، ارزش‌ها و هنجارهای مشخصی هستند که آنها را از سایر فرقه‌ها و فرهنگ‌های جریان اصلی متمایز می‌کند (Bartos and Wehr, 2002).

آنهایی که در گروه هستند نیز تمایل دارند هویت گروهی خود را شکل دهند، جایی که تمایل دارند برای خود ارزش بیشتری قائل شوند تا دیگران برای آنها ارزش قائل شوند (Where, 2002).

این دیدگاه «قوم‌گرا» – که امروزه به شکل ناسیونالیسم تجلی یافته است (کریستنسون و همکاران، 1975) – باعث می‌شود تا اقداماتی که توسط گروه‌های دیگر انجام می‌شود، هر چند غیرعمدی، به‌عنوان ناچیز به گروه قوم‌گرا تلقی شوند (بارتوس و وهر) ، 2002).

ارزش های جامعه و سیستم

تالکوت پارسونز، جامعه شناس آمریکایی (1951) خاطرنشان کرد که در ایجاد یک آرایش اجتماعی، بازیگران باید تصمیم بگیرند که آیا روابط بین خودشان عاطفی است یا از نظر عاطفی خنثی. خود یا جمع گرا؛ عام یا خاص خاص یا پراکنده؛ انتساب یا موفقیت محور.

در اتخاذ این تصمیمات، جوامع مجموعه ای از ارزش های فرهنگی را اتخاذ می کنند.

جوامع قبیله ای کوچک تمایل به پذیرش ارزش های اشتراکی دارند و جوامع بزرگ تمایل به اتخاذ ارزش های سیستمی دارند (بارتوس و ور، 2002) که به خودی خود می تواند منجر به ناسازگاری اهداف (تضاد) بین جوامع شود.

ارزش‌های اشتراکی از تعاملات رو در رو پدید می‌آیند و تمایل دارند مؤثر، جمع‌گرایانه، خاص، توصیف‌گرا و پراکنده باشند، در حالی که ارزش‌های سیستمی برعکس هستند.

هابرماس (1987) این ارزش های متضاد جمعی و سیستمی را منبع بالقوه درگیری اجتماعی می داند. جوامع صنعتی پیشرفته، از نظر هابرماس، تمایل به “استعمار” و “تغییر” زندگی جمعی دارند.

تمایز نقش

در نهایت، تمایز نقش می‌تواند مستقیماً اهداف ناسازگاری را از طریق تحریک آنهایی که اهداف متفاوتی دارند، ایجاد کند تا به روش‌های ناسازگار عمل کنند.

نقش ها می توانند، همانطور که قبلاً بحث شد، بر ارزش های اشتراکی یا سیستمی تأکید کنند.

برای مثال، یک کشیش ممکن است بر عشق (یک ارزش عاطفی عاطفی) تأکید کند در حالی که یک تاجر ممکن است کارایی – یک ارزش سیستمی – را مهم‌تر از عشق در یک زمینه تجاری بداند (بارتوس و وهر، 2002).

نمونه هایی از تعارض

بحران موشکی کوبا

در طول بحران موشکی کوبا در سال 1962، ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی به جنگ هسته ای نزدیک شدند (داونینگ، 1992). کروشف، رهبر شوروی، موشک های میان برد را در کوبا نصب کرد.

 

رئیس جمهور ایالات متحده باید در مورد خطرات واکنش بیش از حد قوی (جنگ هسته ای) با اشکالات واکنش ضعیف (افزایش نفوذ اتحاد جماهیر شوروی) مذاکره می کرد.

به عبارت دیگر، ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی منافع عمیقاً متضادی داشتند: اتحاد جماهیر شوروی می خواست برتری موشکی خود را افزایش دهد و ایالات متحده می خواست آن را محدود کند (Bartos and Wehr, 2002).

تعارض و فردگرایی

اگرچه برخی از جوامع (مانند ژاپن) می‌توانند برخی از ویژگی‌های گروه‌های کوچک را حفظ کنند، اکثر جوامع ثروتمند و صنعتی غربی تمایل به تشویق فردگرایی دارند، که اعضای یک جامعه را تشویق می‌کند تا ارزش‌های خود را به‌جای پذیرش ارزش‌های گروه‌های بزرگ‌تر تدوین و توسعه دهند (بارتوس) و Wehr، 2002).

تفاوت‌های شخصیتی فردی – مانند برون‌گرایی، پرخاشگری، پرحرفی و سبک‌های حل مسئله – ممکن است منجر به ایجاد ارزش‌های ناسازگار شود.

همسویی فرد با فردگرایی یا جمع گرایی نیز می تواند تأثیر زیادی بر سبک های تصمیم گیری در تعارض داشته باشد.

به عنوان مثال، طبق گفته لوفور و فرانکه (2013)، شرکت‌کنندگانی که سطوح بالاتری از فردگرایی داشتند، تمایل به رویکردهای منطقی برای تصمیم‌گیری داشتند، در حالی که آنهایی که سطوح بالاتری از جمع‌گرایی داشتند، وفادار ماندن به منافع گروه‌های درون گروهی خود را ارزش می‌دادند.

نظریه تعارض قشربندی جنسی

کالینز (1971) تلاش می کند تبعیض شغلی علیه زنان را به عنوان نتیجه یک سیستم طبقه بندی جنسی که از دیدگاه فروید و وبر ساخته شده است توضیح دهد.

به طور خلاصه، وبر استدلال کرد که تضاد بر سر مبارزه برای تسلط بر سایر گروه ها به اندازه ای که منابع اجازه می دهند، پدیدار می شود.

در اوایل دهه 1970، زنان تمایل داشتند نسبت به مردان تعداد کمی از مشاغل حرفه ای و یدی را در اختیار داشته باشند.

به عنوان مثال، در سال 1971، 18 درصد از اساتید کالج زن و 3.3 درصد از وکلا و قضات بودند. از نظر تاریخی، توضیحات برای این عدم تعادل شامل فقدان آموزش درک شده و تعهد کم به کار حرفه ای به نفع تربیت کودک بود (کالینز، 1971).

با این حال، همانطور که کالینز نشان می دهد، هیچ یک از اینها لزوما درست نیست.

در عوض، کالینز پیشنهاد می کند که زنان در یک سیستم طبقه بندی جنسی به طبقه پایین تری تعلق دارند. این نشان می دهد که چگونه زنان در دهه 1970 که نقش های مدیریتی را بر عهده گرفتند، بیشتر در مشاغل تحت سلطه زنان (مانند پرستاری) این کار را انجام می دادند.

کالینز سپس به این نظریه ادامه می دهد که جثه بزرگ مردان و انگیزه های جنسی و پرخاشگرانه بالا منجر به انقیاد تاریخی زنان توسط مردان شده است.

در این سیستم، طبق نظر کالینز (1971)، زنان را می توان به عنوان دارایی جنسی به دست آورد و در نتیجه تحت انقیاد نقش «خدمت‌های پست» قرار داد.

قوم‌گرایی در روان‌شناسی: مثال‌ها، معایب، و نسبیت‌گرایی فرهنگی

قوم‌گرایی در روان‌شناسی به تمایل به برتری گروه فرهنگی یا قومی خود و قضاوت گروه‌های دیگر بر اساس ارزش‌ها و معیارهای گروه اشاره دارد. این اعتقاد به این است که فرهنگ خود در مقایسه با فرهنگ های دیگر صحیح و برتر است.

در اصل، قوم گرایی افراد را به استفاده از گروه قومی خود و معیارهای آن برای تفسیر و ارزیابی سایر گروه ها، اغلب به شیوه ای منفی، سوق می دهد.

کسانی که قوم گرا هستند، هنجارهای فرهنگی خود را ایده آلی فرض می کنند که فرهنگ های دیگر باید با آن سنجیده شوند یا به دنبال آن باشند.

برای مثال، فردی که قوم‌گرا است ممکن است باور کند که غذاهای سنتی یا لباس‌هایشان روش مناسبی است و سایر اعمال فرهنگی در مقایسه با آنها پست‌تر یا عجیب هستند.

یا ممکن است فکر کنند که زبان آنها باید به جای نیاز به جای دادن زبان های دیگر، زبان پیش فرض باشد.

قوم گرایی زمانی رخ می دهد که فرد معتقد باشد که گروه فرهنگی خود برتر از دیگران است.

توضیح

افرادی که قوم گرا هستند معتقدند که باورها، عقاید، ارزش ها و عملکردهای فرهنگشان صحیح است و از استانداردهای موجود در فرهنگ خود برای ارزیابی سایر گروه های فرهنگی استفاده می کنند.

آنها تمایل دارند نگرش منفی نسبت به فرهنگ های دیگر داشته باشند و باور کنند که عقاید، عقاید، ارزش ها و عملکردهایشان اشتباه یا عجیب است.

یک مثال رایج از قوم‌گرایی این است که به ظروفی فکر کنیم که فرهنگ‌های مختلف ترجیح می‌دهند از آن استفاده کنند. برخی از فرهنگ ها ترجیح می دهند از چنگال، قاشق و چاقو برای غذا خوردن استفاده کنند و ممکن است بر این باور باشند که عجیب یا نادرست است که برخی فرهنگ ها به طور سنتی از چاپستیک برای غذا خوردن استفاده می کنند.

قوم‌گرایی می‌تواند برای هر کسی در اکثر فرهنگ‌ها و جوامع رخ دهد و به یک فرهنگ محدود نمی‌شود.

تصور می شود که عمدتاً به این دلیل رخ می دهد که مردم بیشترین درک را از فرهنگ خود دارند و آنها را به این باور می رساند که هنجارها و استانداردهای فرهنگ خود به طور جهانی پذیرفته شده است.

بنابراین، اگر آنها متوجه چیزی شوند که از هنجارهای فرهنگی آنها منحرف شود، می تواند منجر به نگرش های قوم گرایانه شود.

برخی از محققان بر این باورند که قوم گرایی شامل طرفداری درون گروهی و توهین به گروه های بیرونی است. بنابراین، مردم نظر بالایی نسبت به گروه خود دارند و در مورد گروه های بیرونی فکر منفی می کنند.

قوم گرایی چگونه با روانشناسی ارتباط دارد؟

دیدگاه غالب در روانشناسی مردان سفیدپوست، عمدتاً اهل ایالات متحده آمریکا بوده است.

این بدان معناست که روانشناسان دیدگاه ها، ارزش ها، زبان یا فرهنگ جاهای دیگر را نادیده می گیرند.

به عنوان مثال، دیدگاه‌ها درباره علائم و نشانه‌های اختلالات روانی در DSM مبتنی بر تجربیات مردان سفیدپوست است، بنابراین سایر تجربیات نادیده گرفته می‌شوند.

دیدگاه‌ها درباره الگوهای مناسب تربیت کودک مبتنی بر شیوه‌های مشترک در فرهنگ‌های سفیدپوست، انگلیسی‌زبان و سایر روش‌های بی‌ارزش است.

در روان‌شناسی، قوم‌گرایی زمانی می‌تواند وجود داشته باشد که محققان مطالعاتی را طراحی کنند یا نتیجه‌گیری کنند که فقط برای یک گروه فرهنگی قابل اعمال باشد.

قوم‌گرایی زمانی رخ می‌دهد که محقق فرض می‌کند که شیوه‌ها یا ایده‌های فرهنگی خاص خود «طبیعی» یا «درست» هستند.

فرد از گروه قومی خود برای ارزیابی و قضاوت سایر افراد گروه های قومی دیگر استفاده می کند. تحقیقاتی که حول یک گروه فرهنگی «مرکز» است «قوم‌گرا» نامیده می‌شود.

هنگامی که مشاهده می شود که فرهنگ های دیگر با فرهنگ محقق متفاوت است، ممکن است به طور منفی در نظر گرفته شوند، به عنوان مثال، “ابتدایی”، “منحط”، “غیرپیچیده”، “توسعه نیافته” و غیره.

زمانی که فرهنگ‌های دیگر تحقیر می‌شوند، یا سنت‌های آن‌ها بی‌ربط تلقی می‌شوند، این به نژادپرستی تبدیل می‌شود.

قوم گرایی در روانشناسی می تواند تعمیم یافته ها را کاهش دهد زیرا محققان ممکن است تنوع فرهنگی را در نظر نگرفته باشند.

مضرات قوم گرایی چیست؟

در حالی که لزوماً بد نیست باور کنید که فرهنگ شما خوب است یا میهن پرست باشید، قوم گرایی اعتقاد به برتری فرهنگ شما است که می تواند با سقوط همراه باشد.

قوم‌گرایی می‌تواند منجر به نزدیک‌تر شدن مردم به نحوه زندگی دیگران شود، تقریباً به‌گونه‌ای که انگار در حباب فرهنگ خود زندگی می‌کنند. این می تواند ذهنیت درون گروهی/برون گروهی را تقویت کند.

باور به درستی فرهنگ خود می‌تواند اطلاعات نادرست را در مورد فرهنگ‌های دیگر منتشر کند و منجر به پیامدهای منفی شود.

اگر گروهی این باور را داشته باشند که گروه های دیگر نسبت به آنها پست تر هستند، این می تواند منجر به تبعیض گروه ها علیه یکدیگر شود. در مقیاس افراطی، قوم گرایی می تواند به تعصب یا نژادپرستی منجر شود.

حفظ قداست فرهنگ خود ممکن است مانع پیشرفت جامعه شود و از همکاری بین فرهنگ ها جلوگیری کند.

گروه‌های فرهنگی ممکن است در مواقع ضروری کمتر به یکدیگر کمک کنند و ممکن است فقط به دنبال حفظ افراد گروه خود باشند که آنها را مهم‌تر می‌دانند.

به طور خاص، اگر مواد مورد استفاده برای تحقیق با یک فرهنگ در ذهن تولید شود، قوم‌گرایی در پژوهش می‌تواند پیامدهای منفی داشته باشد.

نمونه‌ای از این زمانی است که ارتش ایالات متحده قبل از جنگ جهانی اول از تست‌های ضریب هوشی روی افراد استفاده می‌کرد که نسبت به ایده‌های اطلاعاتی سفیدپوستان آمریکایی تعصب داشت.

به همین دلیل، اروپایی ها نمرات هوش پایین تری داشتند و آمریکایی های آفریقایی تبار در پایین ترین سطح مقیاس IQ قرار داشتند.

این تأثیر منفی بر نگرش سفیدپوستان آمریکایی نسبت به این گروه های دیگر از مردم داشت، به ویژه اینکه آنها به اندازه آنها باهوش نبودند.

وقتی تحقیقات قوم‌گرایی را در نظر نگیرد، این می‌تواند تبعیض‌های موجود را تقویت کند و از داشتن فرصت‌های برابر فرهنگ‌های دیگر جلوگیری کند.

نمونه های قوم گرایی

قوم گرایی در نمونه ها

برخی از معروف‌ترین مطالعات روان‌شناختی (مانند میلگرام، اش و زیمباردو) فقط از مردان سفیدپوست آمریکایی در نمونه‌های خود استفاده کردند.

نتیجه گیری از نتایج حاصل شد که نتایج در همه فرهنگ ها یکسان خواهد بود. با این حال، زمانی که این مطالعات بر روی گروه های دیگر از مردم تکرار شد، نتایج متفاوت بود.

از آنجایی که این مطالعات مدت‌ها پیش انجام شده‌اند، ممکن است انتظار داشته باشید که تحقیقات روان‌شناختی اکنون از نظر فرهنگی متنوع‌تر است.

با این حال، روانشناسی هنوز راه درازی در پیش دارد تا نماینده واقعی همه فرهنگ ها باشد. هنوز یک سوگیری غربی قوی وجود دارد، با یک تحلیل نشان می دهد که 90٪ شرکت کنندگان در تحقیقات از کشورهای غربی هستند که 60٪ از این شرکت کنندگان آمریکایی هستند (Thalmayer et al., 2021).

آنها در ادامه می گویند که تنها حدود 11 درصد از جمعیت جهان در مجلات برتر روانشناسی حضور دارند و 89 درصد از جمعیت مورد غفلت قرار گرفته اند.

وضعیت عجیب

مطالعه کلاسیک Ainsworth درباره وضعیت عجیب (1970) نمونه‌ای از تحقیقات قوم‌گرایانه است. این مطالعه برای ارزیابی انواع دلبستگی نوزادان ایجاد شد – نمونه در این مطالعه از تمام نوزادان آمریکایی استفاده کرد.

بسیاری از محققان تصور کردند که این مطالعه برای نوزادان از فرهنگ های دیگر همان معنایی را دارد که برای کودکان آمریکایی داشت. با این حال، نتایج حاصل از فرهنگ های دیگر بسیار متفاوت بود.

قابل توجه ترین تفاوت های مشاهده شده در نوزادان ژاپنی و آلمانی در مقایسه با نوزادان آمریکایی است.

در حالی که استاندارد ایده‌آل آمریکایی برای دلبستگی «دلبستگی ایمن» است، بسیاری از نوزادان ژاپنی رفتارهایی از خود نشان دادند که «دلبستگی مقاوم در برابر ناایمن» در نظر گرفته می‌شد، در حالی که بسیاری از نوزادان آلمانی چیزی را نشان دادند که «دلبستگی ناایمن-اجتناب‌کننده» در نظر گرفته می‌شد.

نتایج متفاوت از سایر فرهنگ‌ها به‌جای در نظر گرفتن اینکه تفاوت‌ها ناشی از تفاوت‌های فرهنگی در نحوه تربیت کودکان است، به‌عنوان «غیر طبیعی» ارائه شد و نیاز به توضیح داشت.

این بدان معنا نیست که مادران آلمانی بی احساس تر هستند یا مادران ژاپنی فقط به این دلیل که نوزادان آنها واکنش متفاوتی نسبت به کودکان آمریکایی نشان می دهند، بیش از حد به فرزندان خود می چسبند.

روش‌های مورد استفاده در موقعیت عجیب نمونه‌هایی از اخلاق تحمیلی است، به این معنی که فرهنگ را از بیرون مطالعه کنید و در رابطه با استاندارد یک فرهنگ استنباط کنید.

 

نتایج معتبرتری را می توان از طریق استفاده از یک مطالعه امیکی به معنای مطالعه فرهنگ از درون به دست آورد.

قوم گرایی و تعصب فرهنگی

سوگیری فرهنگی در روانشناسی زمانی است که تحقیق در یک فرهنگ انجام می شود و یافته ها به فرهنگ های دیگر تعمیم داده می شوند یا به عنوان قابل استفاده جهانی پذیرفته می شوند.

تحقیقات Ainsworth از نظر فرهنگی مغرضانه است زیرا استانداردهایی در مورد معنای اتصال ایمن بر اساس یک نمونه آمریکایی تنظیم شده است.

سپس این تئوری به فرهنگ‌های دیگر تعمیم داده شد، به طوری که آنچه در آمریکا به عنوان رفتار کودکان دلبسته ایمن در نظر گرفته می‌شد، باید رفتاری باشد که همه کودکان در فرهنگ‌های دیگر باید رفتار کنند تا دلبستگی ایمن تلقی شوند.

سبک های فرزندپروری و رفتار نوزادان آنها در فرهنگ های خارج از آمریکا غیرعادی تلقی می شود زیرا با هنجارهای آمریکایی همخوانی ندارد، همان چیزی است که تعصب فرهنگی را به قوم گرایی مرتبط می کند.

نمونه دیگری از سوگیری فرهنگی مربوط به طراحی آزمون های استاندارد شده مانند آزمون های هوش است. تست‌های هوشی که توسط محققان غربی طراحی شده‌اند، این ایده را نشان می‌دهند که غرب چه چیزی را هوشمندانه می‌داند.

با این حال، فرهنگ‌های غربی ممکن است در مقایسه با فرهنگ‌های دیگر، تصور متفاوتی از آنچه که به عنوان هوش واجد شرایط است داشته باشند.

بنابراین، هنگام استفاده از آزمون‌های هوشی طراحی‌شده غربی در کشورهای غیرغربی، احتمالاً سوگیری در نتایج وجود دارد، زیرا این آزمون چیزی را از معیار تجربیات فرهنگی مختلف اندازه‌گیری می‌کند.

این می تواند منجر به قوم گرایی شود، در صورتی که افراد خارج از غرب به طور قابل توجهی در نمرات اطلاعاتی پایین تری کسب کنند، که منجر به این می شود که غرب این تصور غلط را داشته باشد که کشورهای غیر غربی از هوش کمتری برخوردار هستند.

دو نوع سوگیری فرهنگی وجود دارد که می تواند به تحقیقات روانشناختی مربوط شود:

سوگیری آلفا – این زمانی اتفاق می افتد که یک نظریه فرض می کند که گروه های فرهنگی عمیقاً متفاوت هستند. از آنجایی که تفاوت های آنها اغراق آمیز است، هنجارها و ارزش های فرهنگی پژوهشگران برتر از سایر فرهنگ ها تلقی می شود.

سوگیری بتا – این زمانی اتفاق می‌افتد که تفاوت‌های فرهنگی واقعی نادیده گرفته یا به حداقل برسد. فرض بر این است که همه مردم یکسان هستند و در نتیجه تحقیقاتی انجام می شود که به طور جهانی برای همه فرهنگ ها اعمال می شود.

روانشناسی میان فرهنگی چیست؟

روانشناسی میان فرهنگی شاخه ای از روانشناسی است که چگونگی تأثیر عوامل فرهنگی بر رفتار انسان را بررسی می کند.

هدف این است که به رفتارهای جهانی و منحصر به فرد نگاه کنیم تا راه هایی را که فرهنگ بر رفتار، روابط، آموزش و غیره تأثیر می گذارد، مشخص کنیم.

پس از تمرکز بر تحقیقات آمریکای شمالی و اروپا برای سال‌ها، محققان غربی شروع به این پرسش کردند که آیا بسیاری از مشاهدات و ایده‌هایی که جهانی در نظر گرفته می‌شدند، واقعاً برای فرهنگ‌های دیگر خارج از نمونه مورد مطالعه اعمال می‌شوند یا خیر.

بسیاری از روانشناسان بین فرهنگی دریافته اند که بسیاری از مشاهدات در مورد افکار و رفتار انسان ممکن است فقط به گروه های خاصی تعمیم یابد.

یک رویکرد امیک، که به درون فرهنگ ها نگاه می کند تا رفتارهای خاص آن فرهنگ را شناسایی کند، معمولاً مناسب ترین رویکرد برای مطالعه بین فرهنگی است.

با رویکرد امیک، محققان می توانند خود را به طور کامل در یک فرهنگ غوطه ور کنند و درک عمیقی از اقدامات و ارزش های خود ایجاد کنند.

از این رو، آنها می توانند رویه های تحقیقاتی را توسعه دهند و یافته ها را با در نظر گرفتن آن فرهنگ تفسیر کنند. این روش‌ها در فرهنگ‌های دیگر که ممکن است نتایج نامعتبری داشته باشند، استفاده نمی‌شوند.

چه موضوعاتی را می توان در روانشناسی میان فرهنگی مطالعه کرد؟

روانشناسی میان فرهنگی می تواند موضوعات بسیاری را بررسی کند، مانند:

رشد کودک – آیا شیوه‌های فرهنگی منحصربه‌فرد بر رشد تأثیر می‌گذارند.

احساسات – آیا همه مردم احساسات را یکسان تجربه می کنند؟ آیا بیان احساسی جهانی است؟

زبان – آیا فراگیری زبان و توسعه آن بین فرهنگ ها مشابه است یا متفاوت؟

روابط – تفاوت‌ها در خانواده، روابط عاشقانه و دوستی‌هایی که تحت تأثیر فرهنگ هستند.

شخصیت – درجه‌ای که ممکن است جنبه‌های شخصیت تحت تأثیر تأثیرات فرهنگی قرار گیرند یا با آن‌ها مرتبط شوند.

رفتار اجتماعی – درک اینکه چگونه هنجارها و انتظارات فرهنگی بر رفتار اجتماعی تأثیر می گذارد.

مزایای روانشناسی میان فرهنگی چیست؟

با درک آنچه که می‌توانست سوگیری فرهنگی باشد، محققان درک خود را از تأثیر فرهنگ، تفاوت‌های فرهنگی و رفتارهای خاص فرهنگ افزایش داده‌اند.

برای مثال، در مورد تشخیص بیماری روانی، این فوایدی داشته است. پیش از این، برخی از رفتارهای خاص فرهنگ اغلب به اشتباه به عنوان علامت یک اختلال تشخیص داده می شدند.

شماره‌های اخیر کتابچه راهنمای تشخیصی و آماری (DSM) اکنون فهرستی از رفتارهای فرهنگ خاص را شامل می‌شود که به تشخیص دقیق مسائل مربوط به سلامت روان کمک می‌کند.

محققان مدرن اکنون می توانند بسیار بیشتر از آنچه در گذشته انجام می دادند سفر کنند. آنها می توانند با مردم از سراسر جهان ارتباط برقرار کنند و همچنین می توانند گفتگوها و کنفرانس هایی را برگزار کنند که در آن محققان از فرهنگ های مختلف می توانند برای بحث درباره ایده ها گرد هم آیند.

این ممکن است به این معنی باشد که اکنون باید سوگیری فرهنگی کمتری وجود داشته باشد، زیرا محققان از سایر فرهنگ‌ها قادر به صحبت کردن می‌توانند به رشد درک و پذیرش تفاوت‌ها کمک کنند.

محققان همچنین می‌توانند از ورودی‌های افراد از فرهنگ‌های مختلف برای بحث در مورد هرگونه نقص بالقوه روش‌شناسی که می‌تواند منجر به سوگیری فرهنگی شود، استفاده کنند.

قوم گرایی در مقابل نسبی گرایی فرهنگی

قوم‌گرایی نسبیت‌گرایی فرهنگی اعتقاد به اینکه گروه فرهنگی یا قومی خود برتر از دیگران است. این اصل که همه فرهنگ‌ها باید بر اساس معیارهای خود درک و ارزیابی شوند، نه اینکه بر اساس معیارهای فرهنگ دیگر قضاوت شوند. فرهنگ‌های دیگر را پست‌تر یا کم‌اهمیت‌تر می‌بیند. به تنوع فرهنگ‌های دیگر احترام می‌گذارد و از آنها قدردانی می‌کند. از معیارها و ارزش‌های فرهنگ خود برای قضاوت در مورد دیگران استفاده می‌کند. تشخیص می‌دهد که هر فرهنگ معیارها و ارزش‌های منحصربه‌فرد خود را دارد که باید درک و مورد احترام قرار گیرند. تمایلی به یادگیری در مورد فرهنگ‌های دیگر به دلیل درک آن‌ها ندارند. به عنوان پست تر. برای یادگیری و درک فرهنگ های دیگر باز است. می تواند منجر به تعصب، تبعیض و درگیری بین گروه های فرهنگی مختلف شود. درک و درک فرهنگ های مختلف را ترویج می کند و می تواند تعارض بین آنها را کاهش دهد.

قوم‌گرایی و نسبی‌گرایی فرهنگی دو روشی هستند که از طریق آنها فرهنگی را ارزیابی می‌کنیم که متعلق به ما نیست.

در حالی که قوم‌گرایی به این معنی است که ممکن است کسی فرهنگ‌های دیگر را بر اساس معیارهای فرهنگ خود قضاوت کند، نسبیت‌گرایی فرهنگی این مفهوم است که یک فرهنگ را باید بر اساس شرایط خاص خود، بدون قضاوت در برابر معیارهای فرهنگ دیگر درک کرد.

کسی که قوم گرا است ممکن است معتقد باشد که فرهنگ آنها «درست» و «عادی» است، اما کسی که نسبیت گرایی فرهنگی را پذیرفته است می‌داند که یک فرهنگ بهتر از فرهنگ دیگر نیست.

نمونه‌ای از قوم‌گرایی این است که معتقد باشید لباس سنتی فرهنگی غیر از فرهنگ شما «عجیب» یا «نادرست» است. در مقابل، نسبیت‌گرایی فرهنگی این را می‌پذیرد که فرهنگ‌های مختلف لباس مخصوص به خود را دارند و در مورد آن قضاوت منفی نمی‌کنند. لباس یک نفر حتی اگر با چیزی که برای او عادی است متفاوت باشد.

در تحقیق، نسبیت گرایی فرهنگی ایدئولوژی است که آنچه در پژوهش قابل مشاهده است ممکن است فقط از منظر فرهنگ مشاهده شده معنا داشته باشد و نمی تواند در فرهنگ های مختلف اعمال شود.

با مطالعه فرهنگ با استفاده از رویکرد امیک می توان از قوم گرایی اجتناب کرد یا کاهش داد. هدف این رویکرد مشاهده تفاوت های فرهنگی در زمینه مربوطه و استفاده از مفاهیم یا استانداردهای آن فرهنگ است.

مطالعات قوم گرایی ذاتاً بی اعتبار نیستند و نباید از آنها چشم پوشی کرد. درعوض، محققان باید مطمئن شوند که به این نکته اشاره می‌کنند که تحقیقات آنها ممکن است فقط برای نمونه‌ای که مطالعه کرده‌اند به کار گرفته شود و کاربرد آن در فرهنگ‌های دیگر مشکوک است.

نسبیت گرایی فرهنگی: تعریف و مثال

نسبیت گرایی فرهنگی این ادعاست که شیوه های اخلاقی در میان فرهنگ ها متفاوت است و آنچه در یک فرهنگ درست تلقی می شود ممکن است در فرهنگ دیگر نادرست تلقی شود.

مفهوم نسبی گرایی فرهنگی این است که هیچ جامعه ای بر جامعه دیگر برتری ندارد. آنها صرفا متفاوت هستند.

این ادعا با چندین نتیجه همراه است. یعنی اینکه جوامع مختلف کدهای اخلاقی متفاوتی دارند، هیچ معیار عینی برای قضاوت در مورد خوب یا بد بودن این قوانین اخلاقی وجود ندارد و کار کسانی که فرهنگ ها را مطالعه می کنند مقایسه این آداب و رسوم با رسوم خود نیست، بلکه توصیف آنهاست.

نسبی گرایی اخلاقی ادعا می کند که آنچه در یک فرهنگ مرسوم است در آن فرهنگ کاملاً درست است. نسبیت گرایی فرهنگی آنقدر قوی نیست، گاهی اوقات ادعا می کند که هیچ راه واقعی برای سنجش درست یا غلط وجود ندارد.

نسبی گرایی فرهنگی برخلاف قوم گرایی است که مردم را تشویق می کند تا از منظر فرهنگ خود به جهان بنگرند.

در حالی که نسبی گرایی فرهنگی موضوع بحث و مناقشه بوده است – به ویژه از سوی فیلسوفان – مطالعات مردم شناختی و جامعه شناختی به اجماع گسترده ای در میان دانشمندان علوم اجتماعی منجر شده است که نسبی گرایی فرهنگی درست است.

نسبیت گرایی فرهنگی، اصل توجه به باورها، ارزش ها و اعمال یک فرهنگ از دیدگاه خود آن فرهنگ است.

بیان می‌کند که هیچ باور جهانی وجود ندارد و هر فرهنگ باید با اصطلاحات خاص خود درک شود، زیرا فرهنگ‌ها را نمی‌توان به عباراتی ترجمه کرد که در همه جا قابل دسترسی باشد.

گاهی اوقات این اصل برای جلوگیری از سوگیری فرهنگی در تحقیقات و برای جلوگیری از قضاوت فرهنگ دیگری بر اساس معیارهای فرهنگ خود اعمال می شود. به همین دلیل نسبی گرایی فرهنگی را تلاشی برای پرهیز از قوم گرایی دانسته اند.

نسبیت گرایی فرهنگی به توانایی درک فرهنگ بر اساس شرایط خاص خود و در نتیجه عدم قضاوت بر اساس معیارهای فرهنگ خود اشاره دارد.

مفاهیم

از منظر نسبی‌گرایی فرهنگی، هیچ فرهنگی در مقایسه با نظام‌های اخلاقی، حقوقی، سیاسی و غیره بر دیگری برتری ندارد.

به این دلیل که هنجارها و ارزش های فرهنگی، بر اساس نسبیت گرایی فرهنگی، معنای خود را در یک بافت اجتماعی خاص به دست می آورند.

نسبیت گرایی فرهنگی نیز بر این ایده استوار است که هیچ معیار مطلقی برای خیر یا شر وجود ندارد. بنابراین، هر تصمیم و قضاوتی در مورد درست یا نادرست بودن به طور فردی در هر جامعه تصمیم گیری می شود.

در نتیجه، هر نظر در مورد اخلاق تابع دیدگاه هر فرد در فرهنگ خاص خود است.

در عمل، نسبیت‌گرایان فرهنگی سعی می‌کنند درک شیوه‌های فرهنگی را که برای سایر فرهنگ‌ها ناآشنا هستند، مانند خوردن حشرات و قربانی‌کشی، ارتقا دهند.

انواع

دو دسته متفاوت از نسبیت فرهنگی وجود دارد: مطلق و انتقادی. نسبی گرایان مطلق فرهنگی معتقدند که بیگانگان باید و نباید هر چیزی را که در یک فرهنگ اتفاق می افتد زیر سوال ببرند.

در همین حال، نسبی‌گرایی فرهنگی انتقادی، شیوه‌های فرهنگی را در مورد اینکه چه کسی و چرا آنها را می‌پذیرد، و نیز روابط قدرت را به چالش می‌کشد.

نسبیت گرایی فرهنگی باورهای مربوط به عینیت و جهانی بودن حقیقت اخلاقی را به چالش می کشد.

در واقع، نسبیت گرایی فرهنگی می گوید که چیزی به نام حقیقت و اخلاق جهانی وجود ندارد. فقط کدهای فرهنگی مختلف وجود دارد. علاوه بر این، رمز یک فرهنگ جایگاه ویژه ای ندارد، بلکه صرفا یکی از بسیاری از فرهنگ ها است.

مفروضات

نسبی گرایی فرهنگی دارای چندین عنصر مختلف است و در مورد اینکه چه ادعاهایی برای نسبی گرایی فرهنگی درست و مرتبط هستند و کدام ها نیستند، اختلاف نظر وجود دارد. برخی از ادعاها عبارتند از:

جوامع مختلف کدهای اخلاقی متفاوتی دارند.

هیچ استاندارد عینی وجود ندارد که بتوان از آن برای قضاوت یک کد اجتماعی بهتر از دیگری استفاده کرد.

قوانین اخلاقی جامعه خود جایگاه ویژه ای ندارد، بلکه صرفا یکی از بسیاری است.

هیچ «حقیقت جهانی» در اخلاق وجود ندارد، به این معنا که هیچ حقیقت اخلاقی وجود ندارد که برای همه مردم در همه زمان‌ها صادق باشد.

قوانین اخلاقی یک جامعه تعیین می کند که چه چیزی در آن جامعه درست است و چه چیزی نادرست است. یعنی اگر قوانین اخلاقی جامعه ای می گوید که عملی درست است، آن عمل، حداقل در آن جامعه درست است و;

این تکبر است که مردم سعی کنند رفتار دیگران را قضاوت کنند. در عوض، محققان باید نگرش مدارا را نسبت به شیوه های فرهنگ های دیگر اتخاذ کنند.

مثال های گویا

انتخاب های غذایی

نسبی گرایی فرهنگی صرفاً به اخلاق و اخلاق مربوط نمی شود. برای مثال نسبیت گرایی فرهنگی توضیح می دهد که چرا فرهنگ های خاص در وعده های غذایی مختلف غذاهای متفاوتی می خورند.

به عنوان مثال، به طور سنتی، صبحانه در ایالات متحده به طور قابل توجهی با صبحانه در ژاپن یا کلمبیا متفاوت است. در حالی که ممکن است یکی از تخم‌مرغ‌های همزده و پنکیک و دیگری برنج و سوپ یا پنیر سفید روی سطح ذرت باشد، نسبیت‌گرایان فرهنگی به دنبال درک این تفاوت‌ها هستند، نه از نظر هر گونه برتری یا حقارت درک شده، بلکه در توصیف (Bian & Markman, 2020). .

بیماری روانی

یکی از بزرگترین اختلافات در مورد طبقه بندی و تشخیص این است که ICD (راهنماهای اختلالات روانی) از نظر فرهنگی مغرضانه است زیرا توسط مردان سفیدپوست طبقه متوسط تهیه و استفاده می شود. این بدان معناست که آنها تمایل دارند از تعاریفی از نابهنجاری استفاده کنند که به همه فرهنگ ها بی ربط است.

به عنوان مثال، دیویسون و نیل (1994) توضیح می‌دهند که در فرهنگ‌های آسیایی، فردی که برخی از آشفتگی‌های عاطفی را تجربه می‌کند، در صورتی که احساسات خود را ابراز نکند، مورد تحسین و پاداش قرار می‌گیرد.

با این حال، در برخی فرهنگ‌های عربی، ریزش احساسات عمومی درک شده و اغلب تشویق می‌شود. بدون این دانش، فردی که رفتار عاطفی آشکار از خود نشان می دهد ممکن است غیرعادی تلقی شود در حالی که در واقع اینطور نیست.

سوء تفاهم های بین فرهنگی رایج است و ممکن است به رفتار ناعادلانه و تبعیض آمیز اکثریت با اقلیت ها کمک کند، به عنوان مثال، میزان بالای تشخیص اسکیزوفرنی در میان افراد غیر سفیدپوست بریتانیایی.

Cochrane (1977) گزارش داد که بروز اسکیزوفرنی در هند غربی و بریتانیا 1٪ است، اما افرادی که منشأ آفریقایی کارائیب هستند، هفت برابر بیشتر احتمال دارد که در هنگام زندگی در بریتانیا به اسکیزوفرنی مبتلا شوند.

آیین های بهداشتی

پدیده دیگری که با نسبی گرایی فرهنگی توضیح داده می شود، تشریفات بهداشتی است. فرهنگ‌های مختلف ممکن است از روش‌ها یا روش‌های مختلفی برای دفع زباله‌ها و تمیز کردن پس از آن استفاده کنند.

وضوی تشریفاتی یا شستن نیز در فرهنگ ها متفاوت است. کاتولیک ها ممکن است انگشتان خود را در آب متبرک فرو ببرند و خود را در کلیسا مسح کنند و یهودیان ممکن است در شبات به روش خاصی روی دستان خود آب بریزند.

اگرچه شیوه های توالت و شستشو در فرهنگ ها به شدت متفاوت است، نسبیت گرایان فرهنگی به دنبال توصیف این تفاوت ها هستند و خاطرنشان می کنند که آنچه در فرهنگ مرسوم است لزوماً «درست» یا «نادرست» نیست.

نسبیت گرایی فرهنگی در مقابل اخلاقی

نسبیت گرایی فرهنگی ادعایی است که انسان شناسان می توانند در هنگام تشریح چگونگی تفاوت شیوه های اخلاقی در فرهنگ ها مطرح کنند. در نتیجه، درستی یا نادرستی نسبی گرایی فرهنگی را می توان با نحوه مطالعه جهان توسط انسان شناسان و انسان شناسان تعیین کرد.

بسیاری از جامعه شناسان و انسان شناسان چنین مطالعاتی را انجام داده اند که منجر به اجماع گسترده ای در میان دانشمندان علوم اجتماعی شده است که نسبیت گرایی فرهنگی یک پدیده واقعی است (بووی، 2015).

در این میان، نسبی گرایی اخلاقی، ادعایی است مبنی بر اینکه آنچه واقعاً درست یا غلط است، همان چیزی است که فرهنگ می گوید درست یا غلط است. در حالی که نسبی گرایان اخلاقی معتقدند که نسبی گرایی فرهنگی درست است، آنها ادعاهای خود را بسیار بیشتر گسترش می دهند.

نسبیت گرایان اخلاقی بر این باورند که اگر فرهنگی صادقانه و با تأمل برخی از اصول اخلاقی اساسی را اتخاذ کند، از نظر اخلاقی برای اعضای آن فرهنگ واجب است که طبق آن اصل عمل کنند (بووی، 2015).

مفهوم نسبی گرایی اخلاقی این است که برای کسی کاملاً ضروری است که طبق هنجارهای فرهنگی که در آن قرار دارد عمل کند.

برای مثال، وقتی می‌پرسد آیا رشوه دادن به بوروکرات‌های دولتی اخلاقی است یا نه، یک نسبیت‌گرای اخلاقی پاسخ را در هنجارهای نحوه برخورد مردم در کشورشان با بوروکراسی جستجو می‌کند.

اگر مردم به مقامات دولتی رشوه بدهند، نسبیت گرایان اخلاقی رشوه را در آن کشور اشتباه نمی دانند.

با این حال، اگر مردم به طور معمول به بوروکرات ها رشوه نمی دهند، ارائه رشوه به آنها از نظر اخلاقی اشتباه تلقی می شود.

یک نسبیت‌گرای فرهنگی معتقد است که در حالی که رشوه دادن یک هنجار اخلاقی در فرهنگ‌هایی است که در آن اعمال می‌شود، لزوماً از نظر اخلاقی درست یا غلط در آن فرهنگ نیست (بووی، 2015).

نسبیت گرایی فرهنگی در مقابل قوم گرایی

قوم‌گرایی تمایل به نگاه کردن به جهان عمدتاً از منظر فرهنگ خود است.

به عنوان مثال، این ممکن است به دلیل این باور باشد که نژاد، قوم یا گروه فرهنگی خود مهمترین است یا اینکه برخی یا همه جنبه های فرهنگ آن بر جنبه های دیگر گروه ها برتر است.

قوم گرایی اغلب می تواند منجر به فرضیات نادرست در مورد رفتار دیگران بر اساس هنجارها، ارزش ها و باورهای خود فرد شود (ورثی، لاوین و رومرو، 2021a).

در این میان نسبیت گرایی فرهنگی در توجه و ارزش گذاری اعمال یک فرهنگ از منظر آن فرهنگ و پرهیز از قضاوت های ناشی از پیش فرض های خود اصولی است.

نسبیت گرایی فرهنگی با ترویج درک شیوه های فرهنگی ناآشنا برای سایر فرهنگ ها تلاش می کند با قوم گرایی مقابله کند. به عنوان مثال، این یک رویه رایج است که دوستان همجنس خود در هند دست در دست یکدیگر راه می روند.

در بریتانیا، دست گرفتن تا حد زیادی محدود به زوج هایی است که عاشقانه درگیر هستند و اغلب نشان دهنده رابطه جنسی است.

کسی که دیدگاهی افراطی قوم‌گرایانه دارد ممکن است درک خود از دست گرفتن را برتر بداند و رویه خارجی را غیراخلاقی بداند (ورثی، لاوین و رومرو؛ 2021a).

جنجال – جدال سرسختانه

نسبیت گرایی فرهنگی به دلایل متعدد، نظری و عملی مورد انتقاد قرار گرفته است.

طبق نظر کارناک (2013)، نسبی گرایی فرهنگی تلاش می کند تا دانش را بین واقعیت وابسته به فرهنگ خود ادغام کند. این پیش‌فرض که نسبیت‌گرایی فرهنگی مبتنی بر این است که همه فرهنگ‌ها در آداب و رسوم خود معتبر هستند، از نظر کاراناک مبهم است.

کاراناک همچنین از دیدگاه نظری نسبی‌گرایی فرهنگی را به دلیل داشتن منطق متناقض مورد انتقاد قرار می‌دهد و ادعا می‌کند که نسبی‌گرایی فرهنگی اغلب بر این باور است که واقعیت‌های اجتماعی بسته به فرهنگی که در آن قرار دارد، صادق و نادرست هستند.

با این وجود، نسبیت فرهنگی چندین مزیت نیز دارد. اولاً، این سیستمی است که همکاری را ترویج می کند. هر فردی دیدگاه متفاوتی دارد که مبتنی بر تربیت، تجربیات و افکار شخصی اوست و با پذیرش تفاوت‌های فراوانی که افراد دارند، همکاری پتانسیل ایجاد یک جامعه قوی‌تر را ایجاد می‌کند.

هر تعریف فردی از موفقیت به افراد اجازه می دهد تا پیوندهای قوی تری را با یکدیگر دنبال کنند و به طور بالقوه به دستاوردهای بیشتری برسند زیرا در سطح گروه محدودیتی در مورد آنچه می توان یا نمی توان انجام داد وجود ندارد (Karanack, 2013).

ثانیاً، نسبیت گرایی فرهنگی جامعه ای را متصور است که در آن برابری بین فرهنگ ها امکان پذیر است. نسبیت گرایی فرهنگی این کار را با اجازه دادن به افراد برای تعریف کد اخلاقی خود بدون تعریف کد دیگران انجام می دهد. از آنجایی که هر فرد می تواند معیارهای موفقیت و رفتار خود را تعیین کند، نسبیت گرایی فرهنگی برابری ایجاد می کند (کاراناک، 2013).

علاوه بر این، نسبیت گرایی فرهنگی می تواند فرهنگ ها را حفظ کند و به مردم اجازه دهد تا کدهای اخلاقی شخصی را بر اساس معیارهای اجتماعی بدون مشورت دقیق با آنچه «درست» یا «نادرست است» ایجاد کنند.

با این حال، می تواند این کار را انجام دهد و در عین حال نسبیت گرایی اخلاقی را نیز کنار بگذارد. این بدان معناست که قوانین اخلاقی یک فرهنگ را می‌توان تعریف کرد و انتظاری را که مردم از آن پیروی می‌کنند، اجرا کرد، حتی زمانی که مردم اهداف و ارزش‌هایی را طراحی می‌کنند که مخصوصاً به آنها مربوط است.

در نهایت، نسبیت گرایی فرهنگی به دلیل متوقف کردن شرایط فرهنگی – پذیرش افراد برای انطباق نگرش ها، افکار و عقاید خود با افرادی که به طور منظم با آنها هستند ستایش شده است (Karanack, 2013).

علیرغم این مزایا، نسبی گرایی فرهنگی به دلیل ایجاد سیستمی که با سوگیری شخصی تغذیه می شود مورد انتقاد قرار گرفته است. از آنجایی که مردم ترجیح می دهند با دیگرانی باشند که افکار، احساسات و ایده های مشابهی دارند، تمایل دارند خود را به محله ها، جوامع و گروه های اجتماعی که دیدگاه های خاص مشترکی دارند، جدا کنند.

هنگامی که به افراد قدرت تعریف کد اخلاقی خود داده می شود، آنها این کار را بر اساس سوگیری شخصی انجام می دهند و باعث می شود که برخی از افراد به قیمت از دست دادن دیگران از کد خود پیروی کنند (Karanack، 2013).

با این وجود، نسبیت گرایی فرهنگی درک فرهنگ های خارج از فرهنگ خود را ارتقا می دهد، و افراد را قادر می سازد تا با فرهنگ های دیگر روابطی برقرار کنند که زندگی متنوع یکدیگر را تصدیق کرده و به آنها احترام بگذارند.

با نسبی گرایی فرهنگی، توانایی درک فرهنگ بر اساس شرایط خاص خود بدون قضاوت بر اساس معیارهای فرهنگی خود به وجود می آید. به این ترتیب، جامعه شناسان و مردم شناسان می توانند نتایج دقیق تری در مورد فرهنگ های بیرونی بگیرند

رویکرد انسان‌گرایانه در روان‌شناسی

رویکرد انسان‌گرایانه در روان‌شناسی (اومانیسم):
انسان گرایی، اومانیسم و اومانیست اصطلاحاتی در روانشناسی هستند که به رویکردی مربوط می شوند که کل فرد و منحصر به فرد بودن هر فرد را مطالعه می کند.
رویکرد انسان‌گرایانه در روان‌شناسی به‌عنوان اعتراضی علیه آنچه برخی روان‌شناسان محدودیت‌های روان‌شناسی رفتارگرا و روان‌پویشی می‌دانستند، توسعه یافت.
بنابراین رویکرد انسان گرایانه اغلب در روانشناسی پس از روانکاوی و رفتارگرایی «نیروی سوم» نامیده می شود (مزلو، 1968).
اومانیسم مفروضات دیدگاه رفتارگرایانه را رد کرد که به عنوان جبرگرا، متمرکز بر تقویت رفتار محرک-پاسخ و به شدت وابسته به تحقیقات حیوانی است.
روان‌شناسی انسان‌گرا همچنین رویکرد روان‌پویشی را رد کرد، زیرا این رویکرد نیز جبرگرا است. زیرا رویکرد روان پویشی بیان می کند که نیروهای ناخودآگاه غیرمنطقی و غریزی، تفکر و رفتار انسان را تعیین می‌کنند.
روانشناسان انسان گرا هر دو رفتارگرایی و روانکاوی را غیرانسانی تلقی می کنند.
روانشناسی انسان گرا در طول دهه 1970 و 1980 نفوذ خود را گسترش داد. تأثیر آن را می توان در سه حوزه اصلی درک کرد:
1) مجموعه جدیدی از ارزش ها را برای نزدیک شدن به درک ماهیت انسان و شرایط انسانی ارائه می کند.
2) افق گسترده ای از روش های تحقیق را در مطالعه رفتار انسان ارائه می دهد.
3) طیف وسیع‌تری از روش‌های مؤثرتر را در تمرین حرفه‌ای روان‌درمانی ارائه کرد.
ویژگی های کلیدی
• رویکرد ایدئوگرافیک
• آژانس شخصی
• خودشکوفایی
• تجربه ذهنی
• فرضیات کل نگری • انسان ها دارای اراده آزاد هستند. به این می گویند نمایندگی شخصی.
• همه افراد منحصر به فرد هستند و یک انگیزه (ذاتی) برای دستیابی به حداکثر پتانسیل خود دارند.
• درک درست از رفتار انسان تنها با مطالعه انسان ها – نه حیوانات – به دست می آید.
• واقعیت ذهنی راهنمای اولیه رفتار انسان است
• روانشناسی باید به جای عملکرد متوسط گروه ها (نوموتیک) مورد فردی (ایدیوگرافیک) را مطالعه کند.
• کل فرد باید در زمینه محیطی مورد مطالعه قرار گیرد.
• هدف روانشناسی تدوین شرح کاملی از معنای انسان بودن است (مثلاً اهمیت زبان، عواطف و چگونگی جستجوی انسان برای یافتن معنا در زندگی خود).
روش شناسی
• مطالعات موردی
• مصاحبه های غیر رسمی
• روش Q-Sort (برای همخوانی)
• تجزیه و تحلیل محتوا
• نقاط قوت چارچوب پدیدارشناختی
• ایده های انسان گرایانه برای درمان شخص محور به کار گرفته شده است.
• ایده های انسان گرایانه در آموزش به کار گرفته شده است (سیاست کلاس باز، یادگیری مادام العمر، آموزش خودراهبر و یادگیری دانش آموز محور)
• سلسله مراتب نیازهای مزلو به طور گسترده در سلامت و مددکاری اجتماعی به عنوان چارچوبی برای ارزیابی نیازهای مراجعان استفاده می شود.
محدودیت ها
• مفاهیم غیر علمی – ذهنی
• قوم گرایی (تعصب نسبت به فرهنگ غربی)
• اعتقاد به اختیار در تقابل با قوانین قطعی علم است
• توضیحات ذهنی توسط مکانیسم های دفاعی فرویدی تحریف می شود

مفروضات اساسی
روان‌شناسی انسان‌گرا با این فرض وجودی آغاز می‌شود که افراد دارای اراده آزاد هستند:
اختیار شخصی اصطلاحی انسانی برای اعمال اراده آزاد است. اراده آزاد این ایده است که افراد می توانند در نحوه عمل خود انتخاب کنند و خود تعیین کننده باشند.
رفتار با تجربه گذشته فرد یا شرایط فعلی (جبرگرایی) محدود نمی شود.
عاملیت شخصی به انتخاب هایی که در زندگی انجام می دهیم، مسیرهایی که طی می کنیم و پیامدهای آنها اشاره دارد. افراد زمانی در انتخاب آزادند که در یک مسیر همسو (راجرز) یا در مسیر خودشکوفایی (مزلو) باشند.
اگرچه راجرز خیلی بیشتر به اراده آزاد اعتقاد دارد، اما تصدیق می کند که جبرگرایی در مورد عشق مشروط وجود دارد زیرا ممکن است بر عزت نفس فرد تأثیر بگذارد. به این ترتیب اراده آزاد و جبر تا حدودی در دیدگاه انسان گرایانه یکپارچه هستند.
مردم اساساً خوب هستند و نیاز ذاتی به بهتر کردن خود و جهان دارند.
روان‌شناسی انسان‌گرا: تحولی جدیدتر در تاریخ روان‌شناسی، روان‌شناسی انسان‌گرایانه ناشی از نیاز به دیدگاه مثبت‌تری نسبت به انسان‌ها نسبت به آنچه توسط روانکاوی یا رفتارگرایی ارائه شده بود، پدید آمد.
انسان ها ذاتاً خوب هستند، به این معنی که هیچ چیز ذاتاً منفی یا بد در مورد آنها (انسان ها) وجود ندارد.
به این ترتیب دیدگاه انسان‌گرایانه نگاهی خوش‌بینانه به طبیعت انسان دارد که انسان‌ها خوب به دنیا می‌آیند اما در طول روند رشد خود ممکن است به شر تبدیل شوند.
رویکرد انسان گرایانه بر ارزش شخصی فرد، محوریت ارزش های انسانی و ماهیت خلاق و فعال انسان ها تأکید می کند.

این رویکرد خوشبینانه است و بر ظرفیت انسانی نجیب برای غلبه بر سختی، درد و ناامیدی تمرکز دارد.
افراد برای خودشکوفایی انگیزه دارند:
روان‌شناسان بزرگ انسان‌گرا مانند کارل راجرز و آبراهام مزلو معتقد بودند که انسان‌ها با میل به رشد، آفرینش و عشق به دنیا آمده‌اند و این قدرت را دارند که زندگی خود را هدایت کنند.

خودشکوفایی به رشد روانی، رضایت و رضایت در زندگی مربوط می شود.
راجرز و مزلو هر دو رشد شخصی و رضایت در زندگی را انگیزه های اساسی انسان می دانستند. این بدان معناست که هر فرد به طرق مختلف به دنبال رشد روانی و ارتقای مستمر خود است.
با این حال، راجرز و مزلو هر دو روش‌های مختلفی را توصیف می‌کنند که می‌توان به خودشکوفایی دست یافت.
به عقیده مزلو، افراد نیازهایی نیز دارند که باید برآورده شوند تا خودشکوفایی ممکن شود. نیازهای اساسی به عنوان مثال غذا و آب باید قبل از نیازهای روانی و عاطفی بالاتر ارضا شود. این در سلسله مراتب نیازهای مزلو نشان داده شده است.
به عقیده راجرز، افراد تنها زمانی می توانند خودشکوفایی کنند که دیدگاه مثبتی نسبت به خود داشته باشند (اعتماد به خود مثبت). این تنها در صورتی می تواند اتفاق بیفتد که آنها توجه مثبت بدون قید و شرط دیگران را داشته باشند – افراد باید احساس کنند که بدون هیچ گونه قید و شرطی توسط اطرافیانشان (به ویژه والدینشان در دوران کودکی) برایشان ارزش و احترام قائل هستند.
خودشکوفایی تنها در صورتی امکان پذیر است که بین نحوه نگرش فرد نسبت به خود و خود ایده آل خود (آنگونه که می خواهد باشد یا فکر می کند باید باشد) همخوانی وجود داشته باشد. اگر شکاف زیادی بین این دو مفهوم وجود داشته باشد، احساس منفی ارزشمندی به وجود می آید که امکان تحقق خودشکوفایی را غیرممکن می کند.
محیطی که یک فرد در معرض آن قرار می گیرد و با آن تعامل می کند، می تواند این سرنوشت طبیعی را ناکام بگذارد یا به آن کمک کند. اگر نامساعد باشد، مایوس می شود; اگر مطلوب باشد، کمک خواهد کرد.رفتار باید بر حسب (تجربه ذهنی آگاهانه فرد) درک شود

(پدیدارشناسی):
روانشناسان انسان گرا نیز معتقدند که اساسی ترین جنبه انسان بودن، تجربه ذهنی است. این ممکن است انعکاس دقیقی از دنیای واقعی نباشد، اما یک فرد فقط می تواند بر اساس تجربه خصوصی خود، درک ذهنی از واقعیت عمل کند.
روانشناسان انسان گرا استدلال می کنند که واقعیت عینی فیزیکی کمتر از ادراک و درک ذهنی (پدیدارشناختی) شخص از جهان است. بنابراین، چگونگی تفسیر درونی افراد از چیزها (برای آنها) تنها واقعیت است.
گاهی رویکرد انسان گرایانه را پدیدارشناسانه می نامند. این بدان معناست که شخصیت از دیدگاه تجربه ذهنی فرد مورد مطالعه قرار می گیرد. معنا، هدف یا ارزشی است که شخص برای اعمال یا تجربیات خود قائل است
به گفته راجرز، هر یک از ما در دنیایی زندگی می کنیم که توسط خودمان ساخته شده است، که توسط فرآیندهای ادراک ما شکل گرفته است. او به درک منحصر به فرد یک فرد از واقعیت به عنوان میدان پدیداری خود اشاره کرد.
همانطور که راجرز زمانی گفت: «تنها واقعیتی که احتمالاً می‌توانم بدانم، جهانی است که آن را در این لحظه خاص درک و تجربه می‌کنم. تنها واقعیتی که احتمالاً می توانید بدانید، دنیایی است که در این لحظه درک و تجربه می کنید. و تنها قطعیت این است که آن واقعیت های درک شده متفاوت هستند. به تعداد افراد «دنیای واقعی» وجود دارد! (راجرز، 1980)
از نظر راجرز، تمرکز روانشناسی رفتار (اسکینر)، ناخودآگاه (فروید)، تفکر (پیاژه)، یا مغز انسان نیست، بلکه چگونگی درک و تفسیر افراد از رویدادها است. بنابراین دیدگاه راجرز مهم است زیرا او روانشناسی را به سمت مطالعه(خود) هدایت کرد.
نظریه پردازان انسان گرا می گویند این واقعیت های ذهنی فردی باید تحت سه شرایط همزمان مورد بررسی قرار گیرند.
اول، باید آنها را به عنوان یک کل و معنی دار نگاه کرد و به اجزای کوچک اطلاعاتی که مانند نظریه پردازان روان پویشی از هم گسیخته یا تکه تکه هستند، تجزیه نکرد. طبق گفته های راجرز ، اگر این ادراکات فردی از واقعیت دست نخورده باقی نمانند و به عناصر فکری تقسیم شوند، معنای خود را از دست خواهند داد.
دوم، آنها باید تجربیات آگاهانه از اینجا و اکنون باشند. هیچ تلاشی نباید برای بازیابی تجربیات ناخودآگاه گذشته انجام شود.
پدیدارشناختی به معنای «آنچه ظاهر می شود» و در این مورد به معنای آن چیزی است که به طور طبیعی در آگاهی ظاهر می شود. بدون تلاش برای کاهش آن به اجزای سازنده آن – بدون تجزیه و تحلیل بیشتر.

در نهایت، تمام این تجربیات را باید از طریق درون نگری نگاه کرد. درون نگری جستجوی دقیق تجربیات ذهنی درونی فرد است.
اومانیسم روش شناسی علمی را رد می کند:
راجرز و مزلو ارزش کمی برای روانشناسی علمی قائل بودند، به ویژه استفاده از آزمایشگاه روانشناسی برای بررسی رفتار انسان و حیوان.
راجرز گفت که کاوش علمی عینی مبتنی بر مفروضات قطعی در مورد انسان در مطالعه انسان (علم) جایگاهی دارد اما به این دلیل که تجربیات درونی انسان را کنار میگذارد (پدیدارشناسی) محدود است.
مطالعه تجربه ذهنی یک فرد بزرگترین مشکل برای روانشناسی علمی است که بر لزوم قابل مشاهده و تأیید عمومی موضوع آن تاکید می کند. تجربه ذهنی، بنا به تعریف، در برابر چنین فرآیندهایی مقاومت می کند.
اومانیسم روش‌شناسی علمی مانند آزمایش‌ها را رد می‌کند و معمولاً از روش‌های تحقیق کیفی استفاده می‌کند. به عنوان مثال، حساب های روزانه، پرسشنامه های باز، مصاحبه های بدون ساختار، و مشاهدات.
تحقیقات کیفی برای مطالعات در سطح فردی و برای یافتن عمیق روش‌هایی که افراد در آن فکر می‌کنند یا احساس می‌کنند (مثلاً مطالعات موردی) مفید است.
راه برای درک واقعی دیگران این است که بنشینید و با آنها صحبت کنید، تجربیات آنها را به اشتراک بگذارید و احساسات آنها را باز کنید.
اومانیسم روان‌شناسی تطبیقی (مطالعه حیوانات) را رد کرد زیرا چیزی در مورد ویژگی‌های منحصر به فرد انسان‌ها به ما نمی‌گوید:
اومانیسم انسان ها را اساساً متفاوت از سایر حیوانات می داند، عمدتاً به این دلیل که انسان ها موجوداتی آگاه هستند که قادر به تفکر، عقل و زبان هستند.
برای تحقیقات روانشناسان انسان گرا بر روی حیوانات، مانند موش، کبوتر یا میمون، ارزش کمی داشت.
بنابراین آنها در مورد افکار، رفتار و تجربیات انسان بحث کردند.
نظریه انسان گرایانه شخصیت
در نظریه شخصیت راجرز، مفهوم خود یا خودپنداره محوری است. این به عنوان “مجموعه سازمان یافته و منسجم از ادراکات و باورها در مورد خود” تعریف می شود.
خود یک اصطلاح انسان گرایانه برای اینکه ما واقعاً به عنوان یک شخص هستیم. خود شخصیت درونی ماست و می تواند به روح یا روان فروید تشبیه شود. خود تحت تأثیر تجربیاتی است که یک فرد در زندگی خود دارد و تفسیرهایی از آن تجربیات. دو منبع اصلی که بر خودپنداره ما تأثیر می‌گذارند، تجربیات دوران کودکی و ارزیابی دیگران است.

به گفته راجرز (1959)، ما می خواهیم به گونه ای احساس، تجربه و رفتار کنیم که با تصور ما از خود سازگار است و منعکس کننده آن چیزی است که دوست داریم، یعنی خود ایده المان، باشیم. هر چه تصور از خود و خود ایده آل ما به یکدیگر نزدیکتر باشد، سازگارتر یا همسوتر هستیم و احساس ارزشمندی برای خودمان بالاتر می رود.
روانپریش به فردی گفته می‌شود که در حالت ناسازگاری قرار دارد. اگر بخشی از کلیت تجربه‌اش برای او غیرقابل قبول باشد و در تصویر خود انکار یا تحریف شود.
راجرز معتقد بود که این ناسازگاری ناشی از ادراکات تحریف شده ای است که از پذیرش شرایط (ارزش دیگران) ناشی می شود، که از دوران نوزادی شروع می شود. از آنجایی که از ادغام دقیق تمام تجربیات معتبر خود در ساختار خود دور می شویم، دیگر یک فرد کامل و متحد نیستیم. در عوض، ما جنبه‌های مختلفی از خود را ایجاد می‌کنیم، که برخی از آنها ممکن است با تجارب خاصی احساس خطر کنند.
رویکرد انسان گرایانه بیان می کند که خود از مفاهیم منحصر به فرد خودمان تشکیل شده است. خودپنداره شامل سه جزء است:
ارزش خود
ارزش خود (یا عزت نفس) شامل آن چیزی است که ما در مورد خود فکر می کنیم. راجرز معتقد بود که احساس خودارزشمندی در اوایل کودکی شکل می گیرد و از تعامل کودک با مادر و پدر شکل می گیرد.
تصویر از خود
اینکه چگونه خودمان را می بینیم، که برای سلامت روانی خوب مهم است. تصویر از خود شامل تأثیر تصویر بدن ما بر شخصیت درونی است.
در یک سطح ساده، ممکن است خودمان را فردی خوب یا بد، زیبا یا زشت بدانیم. تصور از خود بر نحوه تفکر، احساس و رفتار یک فرد در جهان تأثیر می گذارد.
خود ایده آل
این همان کسی است که ما دوست داریم باشیم. این شامل اهداف و جاه طلبی های ما در زندگی است و پویا است – یعنی برای همیشه در حال تغییر است.
خود ایده آل در دوران کودکی، خود ایده آل در نوجوانی یا اواخر دهه بیست و غیره نیست.
جدول زمانی تاریخی
مزلو (1943) یک نظریه سلسله مراتبی در مورد انگیزش انسان ایجاد کرد.
کارل راجرز (1946) جنبه‌های مهمی از درمان مشتری‌محور را منتشر می‌کند (که درمان فرد محور نیز نامیده می‌شود).

در سال‌های 1957 و 1958، به دعوت آبراهام مزلو و کلارک موستاکاس، دو جلسه در دیترویت میان روان‌شناسانی برگزار شد که علاقه‌مند به تأسیس انجمنی حرفه‌ای برای دیدگاهی معنادارتر و انسانی‌تر بودند.
در سال 1962، با حمایت دانشگاه برندیس، این جنبش رسماً به عنوان انجمن روان‌شناسی انسان‌گرا راه‌اندازی شد.
اولین شماره مجله روانشناسی انسانی در بهار 1961 منتشر شد.
اصول رفتار کلارک هال (1943) منتشر شد.
بی اف اسکینر (1948) والدن دو را منتشر کرد که در آن یک جامعه اتوپیایی مبتنی بر اصول رفتارگرایی را توصیف کرد.
مسائل و بحث ها
اراده آزاد در مقابل جبر
این تنها رویکردی است که به صراحت بیان می کند که مردم دارای اراده آزاد هستند، اما موضع آن در این موضوع تا حدی نامنسجم است، زیرا از یک سو استدلال می کند که مردم دارای اراده آزاد هستند. با این حال، از سوی دیگر، استدلال می‌کند که رفتار ما با نحوه رفتار دیگران با ما تعیین می‌شود (خواه ما احساس کنیم که بدون هیچ قید و شرطی توسط اطرافیانمان برایمان ارزش و احترام قائل هستیم).
طبیعت در مقابل پرورش
این رویکرد هر دو تأثیر طبیعت و پرورش، پرورش – تأثیر تجربیات بر روش‌های درک و درک یک فرد از جهان، طبیعت – تأثیر انگیزه‌ها و نیازهای بیولوژیکی را به رسمیت می‌شناسد (سلسله مراتب نیازهای مازلو).
کل گرایی در مقابل تقلیل گرایی
این رویکرد کل نگر است زیرا سعی نمی‌کند رفتارها را در اجزای ساده‌تر تجزیه کند.
ایدیوگرافیک در مقابل نوموتتیک
از آنجایی که این رویکرد، فرد را منحصر به فرد می‌داند، سعی نمی‌کند قوانین جهانی درباره علل رفتار ایجاد کند. این یک رویکرد ایدیوگرافیک است.
آیا روش های تحقیق مورد استفاده علمی است؟
از آنجایی که این رویکرد فرد را منحصر به فرد می داند، معتقد نیست که اندازه گیری های علمی رفتار آنها مناسب است.
ارزیابی بحرانی

نقاط قوت
روان‌شناسان انسان‌گرا رویکرد علمی دقیق به روان‌شناسی را رد کردند، زیرا آن را غیرانسانی می‌دانستند و نمی‌توانستند غنای تجربه آگاهانه را به دست آورند.
همانطور که از رویکردی «ضد علمی» انتظار می رود، روانشناسی انسان گرا از شواهد تجربی کوتاهی می کند. این رویکرد شامل مفاهیم غیرقابل آزمون، مانند «خودشکوفایی» و «همخوانی» است.
با این حال، راجرز تلاش کرد تا با توسعه Q-sort – معیاری عینی برای پیشرفت در درمان، دقت بیشتری را وارد کار خود کند. مرتب‌سازی کیو روشی است که برای جمع‌آوری داده‌ها در مورد پیامد درمان بر اساس تغییرات در خودپنداره‌های مراجع قبل، در حین و بعد از درمان استفاده می‌شود، به طوری که برای اندازه‌گیری تغییرات واقعی بر اساس تفاوت‌های بین خود و خود ایده‌آل استفاده می‌شود.
از بسیاری جهات، رد روان‌شناسی علمی در دهه‌های 1950، 1960 و 1970 واکنشی متقابل به تسلط رویکرد رفتارگرایی در روان‌شناسی آمریکای شمالی بود. برای مثال، اعتقاد آنها به اختیار در تضاد مستقیم با قوانین قطعی علم است.
با این حال، طرف دیگر این است که انسان‌گرایی می‌تواند با استفاده از روش‌های کیفی، مانند مصاحبه‌های بدون ساختار، بینش بهتری نسبت به رفتار افراد به دست آورد.
این رویکرد همچنین به ارائه دیدگاه جامع‌تری از رفتار انسان کمک کرد، برخلاف موضع تقلیل‌گرایانه علم.
مثال ها
رویکرد انسان گرایانه در مقایسه با سایر رویکردها در حوزه های نسبتا کمی از روانشناسی به کار گرفته شده است. بنابراین، کمک‌های آن به حوزه‌هایی مانند درمان، ناهنجاری، انگیزه، آموزش و شخصیت محدود می‌شود.
درمان مشتری محور به طور گسترده در سلامت، مددکاری اجتماعی و صنعت استفاده می شود. این درمان به بسیاری از افراد کمک کرده است تا بر مشکلاتی که در زندگی با آن مواجه هستند غلبه کنند، که سهم قابل توجهی در بهبود کیفیت زندگی افراد دارد.
درمان‌های انسان‌گرایانه مبتنی بر این ایده است که اختلالات روان‌شناختی محصول خودفریبی است. درمانگران انسان گرا به مراجع کمک می کنند تا با بینش، دقت و پذیرش بیشتری به خود و موقعیت هایشان نگاه کنند.
اعتقاد اساسی این نوع درمان این است که مراجع می توانند در صورت دستیابی به این اهداف، پتانسیل کامل خود را به عنوان یک انسان محقق کنند. نمونه‌هایی از درمان‌های انسان‌گرایانه شامل درمان مشتری‌محور و گشتالت درمانی است.
درمان مشتری محور با هدف افزایش عزت نفس مراجع و کاهش ناسازگاری بین خودپنداره و خود ایده آل انجام می شود.
این یک درمان غیر رهنمودی است که در آن مشتری تشویق می‌شود تا راه‌حل‌های خود را برای مشکلاتش در فضایی حمایت‌کننده و غیرقاضی‌کننده و توجه مثبت بی‌قید و شرط را کشف کند.

بر خلاف روانکاوی به جای تمرکز بر گذشته بر زمان حال تمرکز می کند. این درمان به طور گسترده استفاده می شود به عنوان مثال. بهداشت، آموزش و صنعت.
دیدگاه راجرز از آموزش، مدارس را عموماً نهادهای سفت و سخت و بوروکراتیک می دانست که در برابر تغییر مقاوم هستند. در مورد آموزش، رویکرد او به «یادگیری دانش‌آموز محور» تبدیل می‌شود که در آن به کودکان اعتماد می‌شود تا در توسعه شرکت کنند و مسئولیت برنامه‌های یادگیری خود را بر عهده بگیرند. نگرش او به امتحانات، به ویژه، بدون شک در بسیاری از دانش آموزان پذیراترین مخاطبان را پیدا می کند:
“من معتقدم که آزمایش دستاوردهای دانش آموز برای اینکه ببینیم آیا او معیارهای معلم را برآورده می کند، مستقیماً با پیامدهای درمان برای یادگیری قابل توجه در تضاد است.”
ایده های انسان گرایانه در آموزش با کلاس های باز به کار گرفته شده است. در کلاس‌های آزاد، دانش‌آموزان کسانی هستند که تصمیم می‌گیرند یادگیری چگونه انجام شود (دانش‌آموز محور)، آنها باید خود هدایت شوند، آنها آزادند که چه چیزی را مطالعه کنند و معلم صرفاً به عنوان یک تسهیل‌کننده عمل می‌کند که فضا را فراهم می‌کند. آزادی و حمایت از فعالیت های فردی.
مدرسه سامرهیل در انگلستان که توسط A.S. نیل یکی از مدارسی است که ایده های انسان گرایانه را به طور کامل با موفقیت به کار گرفته است تا انگیزه را در دانش آموزان افزایش دهد.

مدرسه ساختار و قوانین روشنی دارد و دانش آموزان سامرهیل بسیار خلاق، خودراهبر (آزاد در انتخاب موضوعات، مواد آموزشی و غیره)، مسئولیت پذیر و بردبار هستند.
محدودیت ها
نقدهای روانکاوانه ادعا می‌کنند که افراد نمی‌توانند رفتار خود را توضیح دهند، زیرا علل عمدتاً ناخودآگاه هستند. در نتیجه، تبیین‌های آگاهانه با عقلانی‌سازی یا دفاع‌های دیگر تحریف می‌شوند.
رفتارگرایان به دلیل رویکرد پدیدارشناختی که احساس می‌کنند صرفاً ذهنی و دوگانه است، شدیدترین منتقدان روان‌شناسی انسان‌گرا بوده‌اند.
بنابراین، از نظر رفتارشناسان، نظریه ها فاقد هرگونه اعتبار تجربی هستند و روش علمی به نفع درون نگری کنار گذاشته می شود.
یک دلیل احتمالی برای تأثیر محدود بر روانشناسی دانشگاهی شاید در این واقعیت نهفته است که اومانیسم عمداً رویکردی غیر علمی برای مطالعه انسان ها اتخاذ می کند.
حوزه‌هایی که توسط انسان‌گرایی مورد بررسی قرار می‌گیرد، مانند آگاهی و احساس، مطالعه علمی بسیار دشوار است. نتیجه چنین محدودیت های علمی به این معنی است که فقدان شواهد تجربی برای حمایت از نظریه های کلیدی این رویکرد وجود دارد.
یکی دیگر از محدودیت‌های رویکرد انسان‌گرا این است که این رویکرد قوم‌گرا است. بسیاری از ایده‌های اصلی روان‌شناسی انسان‌گرا، مانند آزادی فردی، خودمختاری و رشد شخصی، به راحتی با فرهنگ‌های فردگرایانه در دنیای غرب، مانند ایالات متحده مرتبط می‌شوند.
فرهنگ‌های جمع‌گرا مانند هند، که بر نیازهای گروهی و وابستگی متقابل تأکید می‌کنند، ممکن است به این راحتی‌ها با آرمان‌ها و ارزش‌های روان‌شناسی انسان‌گرایانه شناسایی نشوند.
بنابراین، ممکن است این رویکرد به خوبی سفر نکند و محصول بستر فرهنگی باشد که در آن توسعه یافته است و رویکرد امیک مناسب‌تر است.
اومانیسم دیدگاه مثبتی را نسبت به طبیعت انسان پیشنهاد می کند، با این حال، می توان استدلال کرد که این امر ممکن است با توجه به واقعیت های روزمره، مانند خشونت خانگی و نسل کشی، چندان واقع بینانه نباشد.
علاوه بر این، تمرکز این رویکرد بر برآورده کردن نیازهای ما و تحقق پتانسیل رشد ما، منعکس کننده یک دیدگاه فردگرایانه و خود شیفته است که به جای راه حل، بخشی از مشکل جامعه ما است.